تنها شدی٬
مانند آس ِ خشت
توی مردمکهایت
نقطه،
سر خط ..

..که دل ببندی و بعد
یک سرباز ِ یک‌لاقبای ِ بی‌دل٬
دل ‌دل کند و
دلت را دود...

 

 

 

 

 

 

ببین!
دیگر وقتی راه می روم،
جای ِ پایم روی برفها نمی ماند!

...

 

 

 

 

ای نام تو بهترین سر آغاز
در می زنن برو ببین کیه!!

 

 

 

 

هر وقت که این
هیچی‌ها رو رها می‌کنم،
جای دیگه هم چیزی پیدا نمی‌کنم.
می‌مونم رو هوا معلق معلق!
مثل همون بادکنکه....

 

 

 

یکی بیاد ،
با هم بریم گم شیم!

 


 

 

 

ای توت فرنگی،
ای پامادور،
ای شکلات،
ای روی سنگ پای قزوین کم کن!!!

 

 

 

 

"آدم بزرگا یه قارچن"
من آدم بزرگم؟؟!!!

 

 

 

 

برای دیدن تو،
دو چشم هم کم است!!

 

 

 

 

کارش این بود که از صبح تا شب...
و شب تا صبح....
رو زمین بگرده٬
اشکای خدا رو جمع کنه..
بعدش
بره دشتش٬
گلای سرخش رو اشک خدا بده،
تا فردا
برای دور شدن از دشتش،
بهونه ای داشته باشه
...

 

 

 

 

تاحالا شده دلت بخواد بزنی روی شونه یکی و بگی داداش خر خودتی !
من الان شدیدا دلم میخواد وایسم و بزنم رو شونش و بگم داداش خر که خودتی هیچی ،
 تازه خیلی هم خری !!!!

 

 

 

 

یه سوال!!
آدم و حوا ناف نداشتن؟؟؟؟؟
اگه داشتن،به چه دردشون می خورده؟؟   

 

 

 

هی!
من اینجام!
کاسه کوزه هاتونو بیارین!!

 

 

 

 

اینجا،
رابطه ها،
رابطه ریاضی است!!!

 

 

 

 

حتی اگه مطمئنی داری میری بهشت٬هیچ وقت همه پلهای پشت سرت رو خراب نکن.
شاید خداهه هوس کرد،جای بهشت رو عوض کنه!!

 

 

 

آره!
رسم زمونه همینه!!

 

 

 

 

زبان بین المللی سگ ها،واق واق است..
زبان بین المللی کلاغ ها،قار قار..
زبان بین المللی قورباغه ها قور قور..
ولی انسان ها،هیچ زبانی را نمی فهمند!!

 

 

 

اونقدر تنهایی که باید از خودت یه بت بسازی،بپرستیش،ایمانتو از دست بدی.
با خودت دوست بشی،با خودت قهر کنی،دوباره آشتی کنی،حالت از خودت به هم بخوره،
و در نهایت از پوچی همه این کارها،سرتو بذاری رو شونه خودت و تا ابد گریه کنی....!!

 

 

 

 

از تنهایی جنگیدن خسته شدم...
Help me!!

 

 

 

خلایق هر چه لایق!

 

 

 


من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی
ولی با خفت وخواری پی شبنم نمیگردم

 

 

 

...سلام!
بین دو رکعت نماز صبح!زیر درخت سیب برات می نویسم..اومدم واسه آخرین دلتنگی..اومدم خداحافظی!
می خوام برت گردونم پیش صاحبت..اونجا امن تره..دیگه کسی زخمیت نمی کنه..دیگه کسی به رسم محبت،بهت سیلی نمی زنه!
نه!..دیگه بعد از ظهرها،واست سفره نون و غصه پهن نمی کنم..دیگه نمی ذارم ترک برداری..بلرزی..
نه بچه یتیم من!برو زیر نور خدا بشین..شاید اون غریبه مهربون،شبونه برات نون و خرما و عشق بیاره!!
دیگه نمی ذارم لابه لای ِ نیزارهای کج بی خردی ِ اهل دنیا،طعم نمک بگیری و نقش کویر!
آخه صبر ایوب هم هفت سال بود،تو بیست و دو سال صبر کردی و هیچی نگفتی...
برو که تو آبی ترین رویاها،محبوب شاپرکها بشی و معشوق فرشته ها!
اینجا دنبال "خونه دوست" نگرد.از این خبرها نیست!!
اینجا هیچ پنجره ای رو به تجلی باز نیست!!...دل شاعرا الکی خوشه!
برو!نمی خوام یه روز به کسی تقدیمت کنم که...!
با من باش و برای من،اما اون طرف حیات!
دل کوچیکم!با توام...سلام!!!!

 

 

 

 

-ببخشید سرتون رو درد آوردم!
-خواهش می کنم.حواسم جای دیگه ای بود.
!!

 

 

 

شمع می سوزد!
شمع آب می شود!
شمع تمام نمی شود!!

...

 

 

 


یکی بود  اما تنها بود   یکی دیگه نبود 
این یکی با تنهاییش راحت بود ..اصلا نمیدونست یکی دیگه هم میشه باشه...
یک روز یکی دیگه اومد ..خودش اومد ...
اومد و موند ..بعد یه روز رفت ...
این یکی با تنهاییش راحت نبود ..حالا میدونست یکی دیگه هم میشه باشه ...
یکی بود  یکی نبود....

 

 

 

مدادشو برداشت و به کاغذ سفید روبه روش خیره شد .
 بعد مثل همیشه چند تاخط کج و کوله وسط صفحه کشید و بهشون زل زد تا اون چیزى که تو قلبش مى گذره به فکرش الهام بشه .
توشون هیچى نمى دید جز یه گره . گره ى طناب دار بود ،
یا تور ماهیگیرى ؟ اخماشو بیشتر تو هم کشید …
چشماشو بازتر کرد و با دقت بیشترى به خط ها خیره شد.اینبار توشون چند تا عقربه مى دید.مثل عقربه هاى ساعت.
از ساعت زیاد خوشش نمى اومد . یکى از بى مصرف ترین چیز هاى زندگیش بود .
چشم هاشو بست تا ساعتو از ذهنش پاک کنه.
 مطمئن بود که هیچ ساعتى نمى تونه تو قلبش وجود داشته باشه …
… روز آخرى که می خواست بدرقه اش کنه اون نخواسته بود ببینتش.دسته گلی که خریده بود رو داده بود به اون دختره که فال می فروخت.
اون توى آسمون ها بود . داشت مى رفت به یه سرزمین دور .
 تعجب نکرده بود از اینکه به این راحتى روى زمین رهاش کرده بود و رفته بود .
از همون روز اول مى دونست که نمى تونه براى همیشه نگهش داره .گل فروشه یه ساعت مچى کامپیوترى به دستش بسته بود . ساعتش عقربه نداشت …
دوباره به خط ها خیره شد .سعى کرد به هیچى فکر نکنه .مى خواست فقط نگاهش براش تصمیم بگیره .
مطمئن بود که اون خط هاى کج و معوج نمى تونن نگاهشو فریب بدن .ولى آخه اونا شبیه هیچ چیز نبودن . هیچ چیز جز … یه جونور !
 شاید یه مارمولک که پشت دیوار قایم شده بود و فقط دمش معلوم بود …
سفیدى کاغذ چشماشو مى زد . ولى هنوزم ازش چشم بر نمى داشت . باید بیشتر تلاش مى کرد .
 شاید بهتر بود چند تا خط بى هدف دیگه هم به اون خط ها اضافه کنه .
 یه پشه از جلوى سفیدى کاغذش رد شد .از پشه متنفر بود .
با خودش فکر کرد مى تونه به خاطر اون طرح با نفرتش مبارزه کنه .
 طرحى که تمام عمر منتظر پیدا کردنو کشیدنش بود . پس همون طور بى حرکت نشست و به کاغذ خیره شد .
 احساس کرد خط هاى سیاه روى کاغذ یواش یواش دارن جون مى گیرن . با تمرکز بیشترى بهشون خیره شد . اونا واقعا داشتن زنده مى شدن .
 جلوى چشماش حرکت میکردنو شکل میگرفتن . انگار مى خوان باهاش حرف بزنن .
 احساس کرد که داره اون طرحوپیدا مى کنه .
 اون شبیه … بیشتر دقت کرد .
 شبیه … با عصبانیت تمام یک سیلى جانانه به صورت خودش زد .
 پشه اى که داشت گونه ش رو نیش مى زد زیر سنگینى خشم اون سیلى له شد .
از شدت ضربه سیلی اشک توى چشماش جمع شده بود .
 دستشو آروم از روى گونه ش بلند کرد . کاغذ  رو  برداشت و با آرامش مشغول ریز ریز کردنش شد .
 بعد مدادشو از روى زمین برداشت و همراه خورده هاى کاغذ توى سطل آشغال انداخت . و رفت تا خون اون پشه رو از روى صورتش پاک کنه .
 شاید یه روزى دوباره مى تونست نقاشى کشیدنو شروع کنه ..
شاید....

 

 

 

 

من؟
من
من با خودم
می
می اند مای سلف.
می اند مای سلف و خودِ خودم.
من و خودم و خودم و خودم و خودم و خودم.
فقط!

..........

 

 

 


گاهی باید رفت،
باید رفت و دور شد از این مختصات گُنگ نامعقول، که زورکی می کوشیم معقولش کنیم!

 

 

بترس..
بترس...
د ِ بترس دیگه!!