کلاغی بر بام،
بازی خاموش ابرها را با باد
در نگاه تیره ی براقش می شکند...

 

دیگر به تاریخ ها و ساعت ها اعتماد ندارم
شب و روز دیوانه اند،
و من قرن هاست تو را گم کرده ام،
توی شلوغی های خیابان...

 

کسی به یاد ندارد
شبح مرتعشی را
که نمی خواست حرف بزند...

 

شیطان نعره می زند!
نگاه کن،
آسمان پرنده هایش را به رگباری سرد می کشد...
و باد
سوگوار نگاه کلاغیست،
که اینک
خشک و
خونین،
بی رمق...

 

به گمانم
کلاغ هم بر انسان سجده کرد!

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد