مثل خر تو ی گل مانده‌ام.
احساس می کنم تمام رفتارم تصنعی شده است .همه اش وانمود می کنم .نمی دانم چرا بعضی وقت ها بی خود خوبم ،بعضی وقت ها بی خود بدم ،چرا هیچ چیز جور نمی شود؟ چرا ؟!
خوش به حالت فروغ ...تو فکر می کردی مرگ پایان است و من می دانم این کابوس با مرگ هم تمام شدنی نیست ...
میلیاردها ستاره ،به همین راحتی دست از سرمان بر نمی دارند .
این هزار تو فقط فصل اول خود را به ما نشان داده.
در میان کابوس هایم،
همیشه چیزی هست که بر زبان نمی آید.
و من فقط می روم...زمین زیر پایم سر می خورد...و می دانم نمی رسم.
ای کاش معصومیتی مانده بود که بر زبان نیاید.شاید آن وقت ...
این فریادها همه از بی چراغی است.
نمی دانم حتی اگر از بالای برج به پایین پرت شویم ...حتی اگر زیر دوش حمام تیغ رگ هایمان را بشکافد ...حتی اگر ریسمان رگ های گردنمان را مسدود کند و استخوان هایمان بشکند ...حتی اگر قرص ها تمام دل و روده مان را بخورد،
خلاص خواهیم شد ؟!...
این خود ما که قبل از آن معلوم نبود چه بوده ایم ...
چه می شویم؟
گلوله ی آتش؟

می دانی؟!
این فریادها همه از بی چراغی است.
از ته مانده گی
از بی بیابانی
از بی آبی...
دیو را دیده ای؟
همیشه از پنجره می آید!
هیچ چیز خاطره ها و تصویرها را پاک نخواهد کرد...

می دانی؟!
همه چیر طوری است که فکر می کنیم کسی آن بالا دارد ما را می بیند و همیشه به جایی خواهیم رسید که او می گوید .

کات !
دیگر مکافات کافی ست.
لطفا ادامه ندهید!

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
حامد پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:34 ق.ظ http://arghavaani.blogsky.com/

خریت! خوشبختی هر کسی به میزان برخورداری او از این نعمت عظمی است و بس. این است تنها راز سعادت آدمی در حیات و بقیه اش همه حرف است و فلسفه بافی است.

مرد پیر شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:20 ق.ظ

سپاس دوست من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد