می نوش که ندانی ز کجا آمده ای
خوش باش که ندانی به کجا خواهی رفت

 

 

 

 

 

یک شب،
آهسته،
به خوابم پا گذاشتی..
و من،
چشمانم را ،
به طنین قدمهایت دوختم...
.
.
.
آن شب،
چشمان دوخته ام را نشکافتم ...
.
.
.
و امشب،
هزار سال است،
که دیگر هیچ چیز نمی بینم...
حتی
خوابی که تو،
آهسته به آن پا بگذاری...

 

 

 

 

 

این رو که دیدین؟
.
.
.
.
 و الان ، یعنی  چند ماه بعد  :
 اینو ببینین!
.
.
.
.
و همیشه یه شهرام جزایری یی هست که بیاد و قضیه رو فیصله بده!         

 

 

پ.ن:این دفعه هم به خیر گذشت٬نه؟

!!!

 

 

 

 

میگن،
یه مورچه با کرگدن دعواش شد.
کرگدنه حوصله ی جر و بحث نداشت٬ مثل همیشه راهشو کشید و رفت..
فردا تو کتاب تاریخ مورچه ها نوشتند:"مورچه ی قهرمانی کرگدن را فراری داد" ...
!!!