دستت را که رها کند،
وهم پدرانت،
آواره ای!
خورشیدت که خاموش شود،
در راه می مانی ...
و وجود بیهوده ات را -بی هیچ ردی از خود بر خود-
جاده فرو می کشد!
چشمانت ارزانی کرمها!
فرجامت را می دانم،
قی تاریخ می شوی..
-چون پدرانت-
که حقیقتت وهم قی شده آنان است٬
زاده جهل!

تا شب نشده،
برگرد!
حقیقت گمشده را بگذار!
لا اقل وهمی دگر آغازکن...

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد