خدا را دیدم،
ایستاده بر سر قبری و آرام می گریست.
روی سنگ قبر نوشته بود:
"مردی که گمان می کرد خداست"

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
دختر بهار یکشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:15 ب.ظ http://dastanekootah.blogsky.com

چی می خواستی بگی؟ من برداشت جالبی داشتم.

حق گو یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:36 ب.ظ

هان بپا شو در جوار یارها



صف به صف سردارها بر دارها

این شده حکم همه بیدارها



تازیانه، داغ و شلاق و درفش

مینشیند بر تن و بر پیکر هشیارها




جرم دانشجو شده رذل و محارب با خدا

این چنین است محکم جبارها



هر نویسنده شده نسل برانداز نوین

تو ببین این خفت غدارها!



موی زن گشته است شمشیری کنون

میکشد بر خون زنان شرارها



رزم و جنبش رسم و راهش یکدلی است

یکدلی باشد طریق جملگی دلدارها



اشرفم باشد نشانی سر بلند

بوسه بر خاکش زنند زوارها



فصل خیزش گشته یاران، هان بپا

هان بپا شو، هان بپا شو درجواریارها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد