یه ظرف٬پر از موش!




جناب یوزی بلاگستان یه بازی راه انداختن به اسمه "هنوز چقدر کودک هستیم "
"در این بازی باید خاطراتی تعریف شود که آبشخور ذهنیتش از ذهن توسعه نیافته کودکی ما سرچشمه می گرفته است"

بنابراین،

Just for yoozi! :D


1)
4-5 ساله که بودم، کیهان بچه ها تنها مجله ایی بود که برایه بچه ها چاپ میشد.ظاهرا نویسنده هایه داستانهاش هم علاقه خاصی به گوزن داشتن.
چون خیلی ازشخصیت های داستانهاش گوزن بودن.اولین باری که این کلمه رو خوندم،از داییم پرسیدم که این گ َوَزنه یا گووزَن؟ اونم که همیشه دنباله آموزش صحیح به من بود(!) گفت گووزَن درسته.گ َوَزن یه حیوونه دیگه اس!
منم همیشه گوزن رو میخوندم گووز-َن(gooz-an)،و همش هم به دیگران می خندیدم که چقدر بیسوادن که نمیدونن حیوونی معروفتر از گ َوَرن،به اسمه گووزَن هست!


2)
همون موقع هایی که خوندن یاد گرفته بودم،یه سفری رفته بودیم شمال.تو مسیر من همش یه جمله میدیدم رو تابلوها "بادنده سنگین حرکت کنید"!
بعد از کلی خجالت کشیدن و سرخ و سفید شدن،گفتم این آقا پلیسا چقدر بی تربیتن،آخه یعنی چی باد نده،سنگین حرکت کن؟!
همه هم تایید کردن که بله! چه بی ادبن!
هیشکی هم چیزی نگفت.منم تا چندین سال بعدش فکر می کردم این همون "باد نده،سنگین حرکت کنید"ه!


3)
اون زمان که کیوی تازه اومده بود تو بازار،یه روز رفتیم خونه پدر بزرگم.طبق ِ معمول رفتم سره یخچال که از ترشیهایه مادر بزرگم کش برم،که دیدم یه ظرفه پر از موش تو یخچاله!
گلاب به روتون! روم به دیوار(!) حالم همونجا به هم خورد.همون داییه مذکور(!) اومد پرسید چی شده؟ گفتم یه چیزی مثله موش تو یخچالتونه!
اونم بی انصافی نکرد و گفت "آره! موشها رو با تله گرفتیم،دست و پاهاشون کنده شده،برایه اینکه تا آشغالی بیاد ببرتشون،پشه دورشون جمع نشه،گذاشتیمشون تو یخچال"!
خلاصه تا چند سال بعدش من لب به کیوی نمیزدم!





پ.ن:


پت جون،خزان نوشت،علی و هرکی دیگه که دوست داره رو به بازیه "هنوز چقدر کودک هستیم "دعوت می کنم.







نظرات 8 + ارسال نظر
روزی روزگاری سه‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 05:23 ب.ظ http://roozgaronline.blogspot.com

با حال بود، در مورد دنده سنگین خاطره مشترکی داشتیم!

دمدمی چهارشنبه 5 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ق.ظ http://daam.blogsky.com

در مورد گوزن برای ایما هم داستان مشابهی پیش آمد و در مورد تابلو راهنمایی هم برای دخترخاله مان!
سعی می کنیم به زودی وارد بازی شویمزج.

خوارج چهارشنبه 5 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 01:11 ق.ظ

آقا دم این داییتون گرم!
من خودم اخلاقم مثل همین دایی شماست!!!
این بچه های قوم و خویشها همه ول کن ما نیستند!!!
دیگه خودشون هم خیلی چیزا رو فهمیدن اما برای ایتکه چیزهای جدید یاد بگیرند میان و میگن:
بیا باز ما رو اسکوول کن!!

مریم پنج‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 01:24 ب.ظ

اینجا را هم ببینید : خیلی جالبه
پیشنهاد بی شرمانه به کارخانه دار مُرده !
http://ab_o_atash.persianblog.ir/post/163

رستمی نیا شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 05:02 ب.ظ


فیلیزپی دلم گرفته س می گی چرا ؟ می گم نمی دونم فیلیزپی جان دلم برای تو می سوزه چون می دونم تهنا یی می دونم دلت می خواد همه حرفاتو بشنون می دونم دلت می خواد گاهی وقتا حرفاتو فریاد بزنی
می دونم دلت می خواد همیشه کوچیک باشی خب منم دوس دارم کوچولو باشم ولی نمی ذارن اینجا یه عده پشت اسمای مختلف قایم می شن تا حرفاشونو بزنن همه ی حرفاشونو یه جا نمی زنن اینجا و اونجا حرف می زنن با اسمای مختلف حرف می زنن آدما تو هم قاطی شدن همه تو هم رفته حرفاشون وای سرم درد می کنه فیلیزپی از بس حرفای قر و قاطی شنیدم اینجا
دلم می خواد برم زیر بارون
می گن هیچکی تا آخرآخرآخردنیاوبلاگش توی این دنیای مجازی نمی مونه تو هم می دونم دلت می خواد تا ته ته ته ته دنیا حرفاتو گوش کنن دردلاتو گوش کنن یعنی یه روز تو از اینجا می ری ؟ خداحافظی سخته ولی از الان دارم خودمو برای اون موقع آماده می کنم اینجا با تو درد دل می کنم یکی داره منو می خونه که خالق تو شده من بهش گفتم هواتو داشته باشه تو منو می بینی اون منو نمی بینه اون داره منو می خونه فیلیزپی جان : نمی دونم این آدما که اینجا می آن مطلب مینویسن دنبال چین ولی می دونم تو دنبال خودتی اینجا توی گوشه های سفید این وبلاگ نشستی و توی رنگ سیاه دو تا کلاغ روی شاخه ی درختو به آدمایی زل زدی نگاه می کنی که می آن مطلب می خونن ولی تو رو نمی بینن راستی من هم یه روز ته ته ته ته دنیا می آم همونجا کنار تو میشینم با هم یه دل سیر گریه می کنیم

خزان نوشت دوشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:42 ق.ظ

من می بخشی که دیر دیدم نظرتو. تمام عید کامپیوتر نداشتم!(شاید یکی ۲ ساعت فقط) بعد از تعطیلات هم همین طور.
ممنون و حتمآ بازی خواهم کرد. هرچند که دیر شده

someone who lives for the day دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:59 ب.ظ http://www.livefortheday.blogsky.com/

اتفاقا من هم گوزن رو همین جور می خوندم.یه بار داشتم برای مامانم کتاب می خوندم،تا آخرش گفتم گووزن و چون حواسش نبود،درستشو به من نگفت و من مونده بودم که این دیگه چه حیوونیه! به صفحه آخر که رسیدم خودم فهمیدم و به ش گفتم.اون هم گفت:اااا ! گفتم این چیه که تو همه ش گووزن می خونی D:

کلبه ی تنهایی من یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:11 ق.ظ http://kolbeyetanhaiyeman.blogsky.com

چه خاطرات جالبی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد