پیر شدیم٬رفت!

 

 

 

 

خدا را دیدم،
ایستاده بر سر قبری و آرام می گریست.
روی سنگ قبر نوشته بود:
"مردی که گمان می کرد خداست"

 

 

 

کلاغ پر
گنجشک پر
فلیزپی ... ؟؟؟

خب،این بستگی داره به اینکه تو چی باشی؟!

سبزی،
چاله ی گوشه ی لبت که همیشه کناره گوشهاته،
چشمات عین 2تا گردو  ِ،
...

هی!!!فهمیدم!
تو یه قورباغه ای!

 

نتیجه گیری اینکه:
هرچی هم دورخیز کنی،بازم نمیتونی بیشتر از 30سانت بپری.

 

 

 

 

 

هر بار که نگاهت می کند،
                     -ابلهانه-
لبخند می زنی
و بی حتی چشم زدنی
                        خیره اش می مانی!
انگار فراموش کرده ای
                    -این تویی که در قابی
                                                نه او!
...

 

 

 

 

 

۱.

از کرده ی خود مستی!هان؟!
جام سرخ رنگ عیشت،
از خون چندین چون منی،
آکنده است!
کدامین اهریمن فرتوت را فرمان می بری؟
یا که خود،
سرشت کدامین اهریمن پرشقاوتی،
در قالب آدمی؟!
تاریخ،
سرشار از چون تو نابه کارانیست،
که با نیرنگ و پلیدی از هستی بهره می برند،
و آنگاه که بایدشان
دستی از آستین موعودشان برآید،
نا به کارانه به پوزخندی بسنده می کنند..
و بدین سان نفرین ابدی ِ تنی،چندی و یا امتی را بر گرده می کشند...
نفرین هستی،
توشه راهت!
ای هیمه ی دوزخ! ...

 

 

۲.

از چه اینگونه خشنود و نابکار،
کرده خویش را به پا کوبه برخاسته اید؟!
اینجا که جز آوای  تبیره سیلی بر تهی گاه گوش،
ضرباهنگ دیگری به راه نیست!
اینجا که قاضی شهر،حکم را،
جز به خونابه و زخم ،شیوه ایی دگرگونه نمی داند!
و داروغه سزای بدحجابی را،
معجر از سر فرو می کشد،
که مبادا پاکی از رونق و اعتبار افتد! ....

 

 

 پ.ن: سردار احمدی مقدم! خیالت راحت، این عکس در روزنامه چاپ نمی شود

 

 

تکرار نافرجام مکررات!

 

 

هوای شهر گرفته است و آفتاب در بر آمدن تردید دارد.
آخر اینجا همه با سیاهی شب خو گرفته اند و خورشید را چونان یادبودی دور،در منتهای خاطرات خویش،چال کرده اند.
دیگر آهنگ همخوانی گنجشک ها،در آستانه صبح از یادها رفته و همه جا را صدای زوزه باد،فراگرفته است.
و در این وانفسای طوفان و رعد و تگرگ ،چه بسیار دیوارها که به امید سرپناهی،افراشته گردیده و در میانه راه بی سقف مانده اند ،
تا مبادا آنکه صورتش پیدا نیست و بر تخت ابریشم خویش تکیه داده است،
دود سیگار برگش را با دغدغه کم شدن یکی از مواجب دهندگان،اندکی فرو دهد.
چند صباحی است که روزمره گی نامه ها،دیگر از دزدی های کمتر از یک دوجین صفر،تیتر نمی سازند.
و دستبند جرم را شایسته تر و بایسته تر و بی دردسرتر،آن شده است که بر دستان نحیف جوانکی حلقه زند،
که هراسناک،از هیبت اندیشه فردایی گنگ که در پیش دارد،نهایت آمال خویش را در مدل پوشینه و موی خویش دفن کرده است.
دردا که طبیبان شهر،سیاه زخم را قطره چشم تجویز می کنند و داعیان عدل،پیرزن فرتوت گدا را به صلابه می کشند،
که تکه نان خشک خویش را چرا با فلان کودک یتیم،قسمت نکرده است.
در حیرتم که اینگونه ناگزیر،کدامین بهشت را به زور برده می شویم،و از کدامین جهنم رهانیده!
که مردم این شهر ،دیرگاهیست هیمه آتش شومینه ی این پاسبانان عدل و مدعیان نجات نسل بشر،از قهقرای گمراهیند!
آری!
سخت در حیرتم!

 

 

پ.ن:

هاله و حسین و نادونی و علی و امیرمسعود و پت رو دعوت می کنم به بازی تلخ‌ ِِ"باید همه چادر سر کنند؟"

 

 

 

دستت را که رها کند،
وهم پدرانت،
آواره ای!
خورشیدت که خاموش شود،
در راه می مانی ...
و وجود بیهوده ات را -بی هیچ ردی از خود بر خود-
جاده فرو می کشد!
چشمانت ارزانی کرمها!
فرجامت را می دانم،
قی تاریخ می شوی..
-چون پدرانت-
که حقیقتت وهم قی شده آنان است٬
زاده جهل!

تا شب نشده،
برگرد!
حقیقت گمشده را بگذار!
لا اقل وهمی دگر آغازکن...

 

 

 

 

!بدون شرح

 

هفت سینمان را که می چینیم،
     -کاش-
کمی هم  دلواپس دانه ی کوچکی باشیم،
که  در ته ظرف،
هنوز سبز نشده است!
     -هرچند
بدون او نیز
سبزه عید، پر پشت است ...

 

 

 

 

می نوش که ندانی ز کجا آمده ای
خوش باش که ندانی به کجا خواهی رفت

 

 

 

 

 

یک شب،
آهسته،
به خوابم پا گذاشتی..
و من،
چشمانم را ،
به طنین قدمهایت دوختم...
.
.
.
آن شب،
چشمان دوخته ام را نشکافتم ...
.
.
.
و امشب،
هزار سال است،
که دیگر هیچ چیز نمی بینم...
حتی
خوابی که تو،
آهسته به آن پا بگذاری...

 

 

 

 

 

این رو که دیدین؟
.
.
.
.
 و الان ، یعنی  چند ماه بعد  :
 اینو ببینین!
.
.
.
.
و همیشه یه شهرام جزایری یی هست که بیاد و قضیه رو فیصله بده!         

 

 

پ.ن:این دفعه هم به خیر گذشت٬نه؟

!!!

 

 

 

 

میگن،
یه مورچه با کرگدن دعواش شد.
کرگدنه حوصله ی جر و بحث نداشت٬ مثل همیشه راهشو کشید و رفت..
فردا تو کتاب تاریخ مورچه ها نوشتند:"مورچه ی قهرمانی کرگدن را فراری داد" ...
!!!

 

 

 

 

 

میگم خدا پدر بانیای ِ این ولنتاین رو بیامرزه!
اگه اینا نبودن ما ملت عاشق پیشه چه خاکی تو سرمون میریختیم !

 

 

 

 

دین و خدایتان٬ارزانی خودتان٬
که ابن ملجم اید٬ در پوستین علی!!!
...

 

 

 

 

"  فرصت تردید نداری، زندگی کن!  "

پس تردیدها رو چیکار کنم؟؟

 

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

 

به زبانم آمد که بگویم اندکی آرامتر٬
که بست و رفت.
   -  دیرگاهیست من این زندگی را با دستان بسته به دوش می کشم   -
فقدان را در اندیشه مرهمی توانستن یافت،
دردا از این گره،
که هیبتش از پس مرگ نیز پیداست ...


 

شاعر که گفت :-می آیم!،
                      می آیم و آستانه پر از عشق می شود ..." ،
قناری از خواندن ایستاد،
که مبادا نسنجیده آواز سر داده باشد!

 

من این درد را
-اکنون-
می فهمم  .... 

 

 

 

 

 

پارسال همین موقع نوشتم: 

"آن قدر آرزو ندارم،
که شمع‌های شما،
 کِی تاب این همه دمیدن را؟
زندگی،
با این همه ،
11/4 ،
گیرم چند عمر دیگر هم پر
خوش بینانه هم که نگاه کنم ،
یک آن،
رگه‌ی سفید بین موها                             
که ندارم هنوز،
برپیشانی،
می دمد
آن‌قدر آرزو ندارم ... "

 

هنوز هم آن‌قدرها آرزویی ندارم!

 

 

پ.ن: با همه ی اینا٬بهترین و غیر منتظره ترین روز تولدم بود!

 

 

 

 

صداقت،
حقیقت ممنوعه ای است٬
که سزای آن کس که فاشش ساخت،
کم از اینش نمی تواند بود،
که به قربانگاه تردید،
خنجر ِ آزمون،
بر گلوی فرزند فشارد،
            -ابراهیم وار ...

 

 

 

 

 

 

 

 

"شما دیگر چرا؟
شما که از روز ازل عهد بستید،
که شبهای تاریکمان را روشنی بخش باشید.
اینک آمده آن شبها؛
ولی شما...

اصلاً عهد ازلی ِتان را به بوته ی فراموشی می سپاریم...
امّا شما را به روشناییتان سوگند،
تاریکی شبهایمان را ساقی نباشید.

                                    PAT  
"

پ۱:چند ستاره داره روی ِ دوستم سنگینی می کنه!!!

پ۲:همیشه به همه می گفتم:"وقتی دست دوستت سرده٬دستکش نمی خواد.دستش رو بگیر!!"
ولی حالا خودم٬برای بهترین دوستم٬یادم رفت!!!!

 

 

 

 

 

خدایا!
بابت این همه زحمت که به بندگانت دادی٬ شکرت!
...

 

 

 

 

از کرده ی خود مستی!هان؟!
جام سرخ رنگ عیشت،
از خون چندین چون منی،
آکنده است!
کدامین اهریمن فرتوت را فرمان می بری؟
یا که خود،
سرشت کدامین اهریمن پرشقاوتی،
در قالب آدمی؟!
تاریخ،
سرشار از چون تو نابه کارانیست،
که با نیرنگ و پلیدی از هستی بهره می برند،
و آنگاه که بایدشان
دستی از آستین موعودشان برآید،
نا به کارانه به پوزخندی بسنده می کنند..
و بدین سان نفرین ابدی ِ تنی،چندی و یا امتی را بر گرده می کشند...
نفرین هستی،
توشه راهت!
ای هیمه ی دوزخ! ...

 

 

 

 

..عقده های قشنگی که میمانند!!
 تا زمان احتضار ،
که اطرافیان کلمه هایی می شنوند که برایشان ناآشناست!
منتظر می مانند تا ساکت شوی ...
...
و دفنت می کنند.
...
و عقده های قشنگی که همچنان می مانند...

 

 

 

 

کاش زودتر برسه آخر قصه ..
همون جا که پینوکیو آدم میشه!

 

 

 

 

 

 

 بودم،
نبودی!
"یکی بود، یکی نبود"
همانجا بودی;
"زیر گنبد کبود"
همه بد شده بودند;
"غیر از خدا"
تنها بودم!
"هیچکس نبود"
و تو آمدی;
"آن مرد آمد"
خسته بودم،که آمدی;
"آن مرد، در باران آمد"
-می بینی؟!
این همه مشق نوشتیم،
قصه خواندیم!
...
اما ببین!،
قصه هنوز شروع نشده!
"یکی بود یکی نبود..."

 

 

 

 

سپیدترین کابوس مترسک٬
کلاغی است،
که بر شانه اش می نشیند،
و خسته از راه،
اندکی چشم برهم می نهد ...

 

 

 

 

 


Esc

!!!

 

پ.ن:بدون شرح!

 

 

 

 

 

 

پدر،
قصه سیمرغ را می خواند،
که پسر،
سنگ را از تیرکمان ول کرد ...
کلاغ ...
-پر!
طوطی ...
-پر!
عقاب ...
-پر!
گنجشک ...
نپرید!! ...
آخر همین چند سطر قبل بود که بالش شکست! ...
با خودم گفتم:
خوب شد!
داشت دنیا را گنجشک می گرفت!
...


 

 

 

 

 

 16 آذر
سالگرد خاموشی
یار دبستانی من!
با من و همراه منی ...
نه نیستی..!
کجایی یار دبستانی که همه ساکت اند..
چوب "الف" بر سر ما...
چوب "تفکر قدیمی"..
چوب "لگد"
چوب  "استبداد"
چوب "مرگ"
چوب  ...


پ.ن 1:ما نیازی به تاریخ نداریم .
درد ما نیازی به درج در تقویم نداره !
روز دانشجو برای من روزیه که هیچ ابرویی گره خورده نباشه ...

پ.ن 2:فقط چون شما گفتی!