کنار میگذارم، کنار گذاشته میشوم، رفتههایی باز میگردند و نیامدههایی، میآیند. دور میزنم، میچرخم، فرار میکنم، بازمیگردم، پشیمان میشوم، دشنام میدهم، تهمت میزنم، دروغ میگویم، شیشه میشکنم، ویژوآل بیسیک نصب میکنم،بغض میکنم، حرفهایش را میشنوم، سرگیجه میگیرم، میخندم، دیوانهوار میخندم، داغ میشوم،دور میشوم، خیلی دور، سحر عاشق شده، به من چه؟ تنهایی مسافرت میروم،جواب نمیدهم، کلیدهایام را جا میگذارم،سرم داد میزند، هوا سرد میشود، تهدید میکنم، گیتار میزنم، کابوس میبینم، از پنجره برای پیرمردی که روی نیمکت نشسته،دست تکان می دهم، همه میخندند، زیر پایم هزار نفر خودکشی کردهاند،به خیابان میروم، جسدهاشان مومیایی شده ، مانند افسانه های مصر باستان،راه می روند،از میان مردهها عبور میکنم،قهوه میخورم، فال باخ میگیرم،میپرسد: درسات کِی تمام میشود؟گنجشک پر، پنجره را باز میکنی و میگویی: کلاغ... پر...پر ... پرت میشوم، پیشمانم، غلط کردی که پشیمانی، مشترک مورد نظر خر است،قلبام تند میزند، باران میبارد، به خیابان میروم،از میان مردهها عبور میکنم، می گوید متعلق به همۀ مردم این خیابان ،این شهر،این کشور،این...همه است،پس چرا کسی نمیشناسدت؟، روی سنگ قبرم شمع میگذارم و شعر میخوانم، همه عاشق میشوند، من میمیرم...
دوسش داشتم