روى زمین دراز کشیده بود . چونه شو روى دستهاش گذاشته بود . زبرى فرشو روى شکمش احساس مى کرد .
دخترى که کنارش دراز کشیده بود،لیوان چایی اش رو سر کشید.با خودش فکر مى کرد چى باعث شده که اون ،همچین موقعی اومده پیشش.
جز صداى نفس هاشون ، فقط سکوت ساکت و سرد ریزش دونه هاى بارون ِ پشت پنجره شنیده مى شد .
دختره همون طور که به بارون پشت پنجره خیره شده بود آروم زمزمه کرد :"اون مداد قرمزه رو یادته که باهاش پشت دفترام نقاشى مى کشیدم ؟ "
بدون اینکه به دختره نگاه کنه گفت :"اهوووم !"
دختر ِگفت :"یادته یه بار ازم گرفتیش تا براى اون پسره شعر بنویسى ؟"
آروم خندید و چیزى نگفت .
دختره خیره به بارون، اخم کرد و آروم گفت :"دیگه هیچ وقت بهم پسش ندادى ."
…و اون بازم هیچ چی نگفت .
سرشو از روى دستهاش بلند کرد و همون طور که به پنجره خیره بود نصف لیوان چایی اش رو آروم آروم سرکشید .
بدون اینکه به دوستش نگاه کنه دوباره چونه شو روى دستاش گذاشت .سکوتش دختره رو عصبانى مى کرد .
از وقتى اومده بود جز چند کلمه حرف بى معنى و خنده هاى تلخ ِ گاه و بیگاه،
به خاطره هاى احمقانه و دور گذشته هیچى نگفته بود .
براى بار هزارم از خودش پرسید ؛ چرا ؟ اون که خوش بخته.همه چی داره .احساس بدى داشت .
پیش خودش فکر مى کرد که اون زیادی خوشبخته .خوشبختى زیادى که شاید لایقش نبود.خودش هیچ وقت به اندازه ى اون خوش بخت نبود .ولى اون …
با عصبانیت به طرفش برگشت و گفت :"تو دیگه تو زندگیت چى مى خواى ؟ همه چى دارى ؛ پول ، رفاه،آسایش، زندگى ، …همه چى !دیگه چى می خواى ؟ "
اشک آروم آروم تو چشماش حلقه زد .چشمایى که هنوز از پشت پنجره به بارون خیره بود .
آروم چشماشو بست و گفت :"من گوسفندمو مى خوام .با یه مداد قرمز که تا آخر عمر براش شعر بنویسم !…همین ..!!"