بهش می گم سکهء قلب لا اقل کام خودش شیرینه ...
دیگه هر شهد براش زهر هلاهل نمی شه
می گه اون شیرینی به درد شاعر می خوره
که با شمع و گل و پروانه و بلبل بغل هم بذاره
بشینه نیگا کنه ، های های گریه کنه ، شعر بگه
بهش می گم عزیزکم ! جانکم ! امیدکم ! قلبک بازیگوشم !
سکهء قلب اقلا " قلب " است !
می شه باهاش سر یک کسی کلاه گذاشت یا کلاهی برداشت
هیچ قلبی مث تو عاطل و باطل نمی شه
می گه اون قلب فقط به درد ملا می خوره
بهش می گم ملا بازم هرچی باشه دست کم به فکر نفع خودشه
بی خودی منصف و عادل نمی شه
عینهو فرشتهء سر در دیوان قضا ، که حالا 30 ساله چسبیده به دیوار
که چی ؟ که با اون ترازوی نامیزون یه چیزی وزن کنه
می گه هر فرشته ای کاسب و بقال نمی شه
تازه هر بقالی ام اینقده احمق نمی شه ، که با دستمال ببنده چششو
بعد بخواد زردچوبه و فلفل رو با ترازو بکشه
دیگه اون مثقال مثقال نمی شه ، دیگه اون فلفل فلفل نمی شه
بابا ول کن حاج آقا ! دل به فلفل آخه دخلی نداره
فلفل شمام مث سکهء قلب همه چی داره به غیر از فلفل
عینهو قلب شما قلابیست !
توی دل هر چی باشه به جز از عشق و محبت چیزی داخل نمی شه
داش من ! از قول ما به این دل وامونده ات حالی کن :
عشق مث دسته چپق باید حتما دو تا سر داشته باشه
آخه عشق یه سره ، مایهء دردسره
می گه اون عشق فقط به درد خراط می خوره
بهش بگو عقل هم آخه خوب چیزیه
اگه فرهادی شیرینت کو ؟ اگه مجنونی لیلی ت کجاااااست ؟
آخه مرشد ! مجنون اگه لیلی داشت مجنون نمی شد !
وقتی هم شد دیگه عاقل نمی شه ...
بهش بگو دس وردار ! دیگه دیوونه شدن این همه قمپز نداره !
توی دنیا دیوونه فراوونه ! مگه تو نوبرشو اوردی؟

 

 

                                شهر قصه - بیژن مفید

 

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
روایت دلتنگی یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:38 ق.ظ http://www.alireza-rezaei.blogsky.com

من از انتهای شب می آیم از حسرت گلبرگ رازقی از آنسوی شب زدگی دل از راز بی راز نرگس.
از هیاهوی پنجره های خاموشی از حنجره تاولزده و بی صدای فریاد از انتهای نیستی می آیم از هق هق بی امان نیزار تنهایی از لبخندهای زهر آگین خلوت بی کسی.
من ار انتهای دشت چنگال بغض می آیم از آنسوی ارمغان تا همیشه خاموش تا ابد سکوت از زنجیرهای نا گسستنی بر پاهای قاصدک از سکون باد از مرگ صدا.
از هر جا که باشم راهی هر جا که باشم
قربانی سکوت حنجره خسته دلی هستم که فریادم را به یغما برد. غارت شده حادثه دستان کویری غم.
راهی دشت خاکستری نفسهای بی همنفسم . راهی خویگری به مرگ شقایق به باور چشمان خیس غروب . به سکون تاریکی و ظلمت به خفتگی گره های کال بغض.
من از هر جا که باشم راهی هر جا که باشم راهی آخر قصه راهی عذاب و غصه تا ابد فریادی خاموشم.
من فریاد خاموشم روایت دلتنگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد