بودی که آمدم
با واژه واژه های شوق «در آستانه ی پر عشق» ایستاده بودی
با لبخندی ناگزیر که از کبودی لبها و سپیدی دندانها تراوش می کرد
و در ازدحام بی تفاوت شهر گم می شد
«آن سان صبور،
سرگردان».
می شناختمت اگرچه، ولی نه این گونه که اکنون
انبوه چشمها که در سکوت «پری خوانیِ» تو
مبهوت و بی صدا در هم تنیده می شوند
و حجم پر تلاطمی از آه که از سینه عبور می کند ...
بودی که آمدیم
آن سان غریب و آشنا
که انگار هزار ساله ای
و با تو هزار ساله خواهیم شد ...
- آنجا،
«در آستانه ی پر عشق» ایستاده بودی
با همان لبخند ناگزیر
بر چهره ای آزرده از شکیباییِ درد ...
و اکنون،
که آهسته از امتداد نگاهت عبور می کنیم،
همچنان ایستاده ای
بی هیچ لبخندی اما ...
«در آستانه ی فصلی سرد».
فلیزپی
یکشنبه 30 تیرماه سال 1387 ساعت 08:05 ب.ظ
سلام دوست عزیز.وبلاگ قشنگی با حرفای قشنگی داری.خوش باشی و موفق.
چرا کم می نویسی اینجا
هنوز دلم برای رفتنش تنگ است....
afarin ghashangi