از دیروز که این ماهی رو خریدم،
هی دهنشو باز و بسته می کنه که یه چیزی بگه.
طفلی انقده داد میزنه،ته ِ حلقش هم معلومه ها!
ولی نمی دونم چرا من صداشو نمیشنوم!!
نه٬
دیگر روی ابرها٬ راه نمی روم.
اما ،
آن قدر بالا هستم٬
که وقتِ راه رفتن٬ پایم به سنگفرش خیابان نکشد..
...
حالا چنان بی صدا قدم می زنم٬
که حتی گنجشکان ِ پیش پایم٬
به دانه چیدن خود،
وحشتزده ،
پرنمی کشند ...
آخرین بت رو شکست.آخرین شیطان هم رونده شد.
حالا نوبت حقیقت بود..همه دیگه فقط حقیقت رو میدیدن.
نور حقیقت همه جا رو روشن کرده بود و دیگه خبری از سیاهی و تاریکی نبود.
همه کم کم داشتن حقیقت رو میشناختن.
اون گرد و غبار ِ وهم آلودی که گرداگردش کشیده شده بود و مانع می شد خوب ببیننش، همه کم کم داشت کنار میرفت.
دیگه حقیقت عجیب و ناشناخته نبود،
چیزی نمونده بود همه حقیقت رو کامل ببینن و بفهمن تفاوت بین حقیقت و دروغ چقدر کمه و این دو تا چقدر به هم شبیه ان.
تا اون موقع، دروغ عریان بود و حقیقت پوشیده.
حالا حقیقت هم داشت عریان میشد.
اما....
وقتی داشت دروغ رو می انداخت تو قبرش ،
دستهای دروغ گوشه ی لباس حقیقت رو گرفت و انو با خودش توی گور می کشید.
چاره ای نبود یا هر دو را باید بیرون کشیده می شدن، یا هیچ کدوم !
....
دوباره با دستای خودش بت ِنخستین رو ساخت و به نخستین شیطان اشاره کرد که وارد شه.
تاریکیها اومدن تا حقیقت رو پنهان کنن.
وضع خوشایندی نبود.
ولی چه میشد کرد؟
حقیقت باید زنده می موند!!
تصاویر زمان بر نمی دارند!
گذشته،حال،آینده،
ندارند.
آنها را که کنار هم بگذاری،
در حال،
گذشته ای را می بینی،
که در آینده ی تحقق یافته در گذشته
متولد می شود...
[]تو بشین و هی برای خودت شعر بساز،از عشق،از لب،از پنجره،حسرت،وقت تنهایی،قدم سبز صنوبر،از آبی،از دریا،ساحل،باغ بلور،...
تو برای زیر یک سقف ماندن،هجران و شقایق شعر بساز.
[]مرد به خانه برگشت.ساعت 11 شب.نمی تونست بخوابه.جیبش به مغزش سنگینی می کرد.یه کاغذ مچاله شده.از فردا دیگه سر کار نمی ره.نباید.نمی تونه.
[]دختر توی خیابون گیج می زنه.هر روز به امید استخدام..آگهی،امید..."اگه ماهی 60 تومن بهم بدن..."
یه روز هم شهر،توی سرش منفجر شد!
آقا،اندامش رو خواسته بود،برای تکرار،ماهی 60 تومن...
[]تو برای خودت شعر بساز که نامه دیر رسیده.که فانوسی در شب روشنه و دشت ونسیم و...
که خزان محبت و پیله درد،غمزه و هجران وناز ونیاز ..طعنه و عرفان...
و کاری هم نداشته باش که مردی شرمنده بچه هاش ِ ...
[]مرد بازوهش رو می فروشه،کمرش رو..هر کیسه سیمان 50 کیلو -ِ..روزی 12 ساعت کار و 60 هزار تومن پول.
کیسه سیمان..آجر ..سنگ..ساختمان بالا می ره...
[]دختر عریان می شود ..60 هزار تومان..مرد راضی می شود..
زن سیلی می خورد..مرد پول ندارد..
کار را می خرند،ارزان..
تن را می خرند،ارزان..
آقا پول دارد!
تو شعرت رو بنویس.
راستی،
ولنتاین کیه؟؟؟
روى زمین دراز کشیده بود . چونه شو روى دستهاش گذاشته بود . زبرى فرشو روى شکمش احساس مى کرد .
دخترى که کنارش دراز کشیده بود،لیوان چایی اش رو سر کشید.با خودش فکر مى کرد چى باعث شده که اون ،همچین موقعی اومده پیشش.
جز صداى نفس هاشون ، فقط سکوت ساکت و سرد ریزش دونه هاى بارون ِ پشت پنجره شنیده مى شد .
دختره همون طور که به بارون پشت پنجره خیره شده بود آروم زمزمه کرد :"اون مداد قرمزه رو یادته که باهاش پشت دفترام نقاشى مى کشیدم ؟ "
بدون اینکه به دختره نگاه کنه گفت :"اهوووم !"
دختر ِگفت :"یادته یه بار ازم گرفتیش تا براى اون پسره شعر بنویسى ؟"
آروم خندید و چیزى نگفت .
دختره خیره به بارون، اخم کرد و آروم گفت :"دیگه هیچ وقت بهم پسش ندادى ."
…و اون بازم هیچ چی نگفت .
سرشو از روى دستهاش بلند کرد و همون طور که به پنجره خیره بود نصف لیوان چایی اش رو آروم آروم سرکشید .
بدون اینکه به دوستش نگاه کنه دوباره چونه شو روى دستاش گذاشت .سکوتش دختره رو عصبانى مى کرد .
از وقتى اومده بود جز چند کلمه حرف بى معنى و خنده هاى تلخ ِ گاه و بیگاه،
به خاطره هاى احمقانه و دور گذشته هیچى نگفته بود .
براى بار هزارم از خودش پرسید ؛ چرا ؟ اون که خوش بخته.همه چی داره .احساس بدى داشت .
پیش خودش فکر مى کرد که اون زیادی خوشبخته .خوشبختى زیادى که شاید لایقش نبود.خودش هیچ وقت به اندازه ى اون خوش بخت نبود .ولى اون …
با عصبانیت به طرفش برگشت و گفت :"تو دیگه تو زندگیت چى مى خواى ؟ همه چى دارى ؛ پول ، رفاه،آسایش، زندگى ، …همه چى !دیگه چى می خواى ؟ "
اشک آروم آروم تو چشماش حلقه زد .چشمایى که هنوز از پشت پنجره به بارون خیره بود .
آروم چشماشو بست و گفت :"من گوسفندمو مى خوام .با یه مداد قرمز که تا آخر عمر براش شعر بنویسم !…همین ..!!"
گفتم چشمهایت خالیست؟
سیاهِ خالی؟!
گفتم دلم می خواهد توی گوش کسی که هی صدایش نمی گذارد،
صداهای توی سرت را بشنوم،بزنم؟
شاید هم هیچ صدایی نیست!
-من نمی شنوم.
جاده،
سیاه
سفید
سیاه و سفید..
حالا نگاهت را سرانده ای به کوه سیاه!
می گویی پیدایش می کنم!
می دانم نگاه نمی کنی به من که می خواهم نگاهت هنوز از کوه بالا برود ،
که شاید صدایت را بشنوم توی سرت که داری می گویی اگرپیدایش کنم ، بسوزانمش؟
که می سوزد!
اینجا یک میز هست که رویش می شود نوشت،
حواست هست؟
قلم را می گیرم دستم
انگارمی نویسم ،
کلبه
می نویسم من
می نویسم درخت
می نویسم تو
یادت می آید گفتم برویم جنگل،
بزنیم به کوه،
توی بیابان زندگی کنیم؟؟
گفتم بودم چقدر جمجمه دوست دارم توی صحرا افتاده باشد، نگاه کنیم و بترسیم ؟؟
دخترچه که بودم،
فکر می کردم سایه ها از توی دیوار می آیند!
وقتی به حقیقتی می رسم،دلم نمی آید ولش کنم...
شاید دوستت داشته ام!
جایی ،ماقبل تاریخ..
حالا فرقت را نمی دانم.
...
فعل ِ بازی ِ کلاغ پر
ا ع ت م ا د
ع ش ق
ت و
می گویم:
عشق تا وقتی بچه است،
عشق است
بزرگ که شد،
می شود عادت
سایه هایمان هنوز زیر ِ درخت کاج ِ کنار کلبه،
دور از هم،
می لرزند..
می بینی؟؟
توی سرت صدای باد می آید.
وارد مسیر فرعی شده ای.
داری دور می شوی..
شاید اگر کور بودی،
می توانستی چیزهایی که روی میز نوشته ام را با انگشت،
بخوانی!
من به دنبال کلمات می گردم،
می خواهم بگویم هیچکس به ما نگاه نمی کند،
من به تو نگاه می کنم،
تو به من نگاه می کنی،
و بعد به یاد خواهیم آورد...
حرفی ندارم بزنم،
شانه هایت سنگین اند،
همین.
باز هم عاشورا ست..
باز هم سپاه است در برابر سپاه ..
اما این بار حسین اش را کشته اند
سپاه یزید است در برابر سپاه یزید..
!!!
بر او گریه می کنند٬بی آنکه او را بشناسند.
بر او گریه می کنند٬تا در بهشت درختکاری کنند.
بر او گریه می کنند٬تا شفیعشان گردد٬و روپوشی گردد بر تمام کثافتکاریهایشان!!!
زین پس،
به جای واژه ی زشت و غرب زده ی "پنیر دانمارکی"،
بگویید "سیب زمینی"!
باشد که
مستکبران ِ یاوه گوی ِ بی تربیت ِ غرب ، به خود آیند ،
و نادم شوند...
!!!
-
+ زهر مار!
+...خوردی تا حالا؟
- اوهوم!
+ چه مزه ایی ِ اگه راست می گی؟
- اِ اِ ...مگه تو هم خوردی؟
+ من هر روز می خورم...اگه نخورم ،اصلا نمی تونم راه برم.
- زهر ِ ماری که می خوری ، مارکِش چیه؟
+ بیشتر افعی...زنگی هم خوبه!
+ تو چی؟
- کُبری!
+ کبری به من نمی سازه... اصلا به من جواب نمی ده!
- خوب دیگه...این یه اصل ِ فمینیسم ِ !!
باران می آمد
آن مرد آمد
آن مرد در باران آمد
آن مرد در باران ماند
آن مرد در باران خندید
آن مرد در باران خواند
آن مرد در باران گریه کرد
آن مرد در باران رفت
آن مرد در باران مرد
بعد دیگر باران نیامد
آن مرد در باران نخواند
نخندید
نماند
نیامد
چون خیلی مرده بود ..
این سو تر که منم،
بین ِ دیوارهای سیمانی ِ "من"،
که تنها عمود آسمان است که به چشم می آید،
و گهگاهی،
کلاغی،
بر برج تنهایی ام می خواند،
امن ترم!
این سوتر ِ دیوارهایم،
دوست داشتنی ترند....
یکی بود یکی نبود
5 تا گربه بودن که تو یه کوچه،به خوبی و خوشی زندگی می کردن..
.
.
.
یه گربه ی له شده
یه گربه که توی یکی از کوچه های منتهی به میدون ونک له شده
یه گربه که تمام دهنش پر از خون شده
دست و پا روی دست و پا...
ماشین بعدی ٬ مثل بادکنک میترکونتش....
حالا بچه های گلم ،
چند تا گربه باقی مونده؟
صدایمان در بند است.
فکرمان در حبس است.
برای آزادیمان،حکم اعدام صادر شده است،
و ما برای زندانبانمان گاهی نامه می نویسیم!!!
آهای مردم دنیا!،
ما دموکرات ترین،حرف گوش کن ترین و مودبترین
زندانیهای روی زمینیم،
چون چاره ی دیگری نداریم...
!!!
آن قدر آرزو ندارم،
که شمعهای شما،
کِی تاب این همه دمیدن را؟
زندگی،
با این همه ،
11/4 ،
گیرم چند عمر دیگر هم پر
خوش بینانه هم که نگاه کنم ،
یک آن،
رگهی سفید بین موها
که ندارم هنوز،
برپیشانی،
می دمد
آنقدر آرزو ندارم ...
پ.ن:یه ۴ بهمن ِ ۲۳ ام!
تنها شدی٬
مانند آس ِ خشت
توی مردمکهایت
نقطه،
سر خط ..
..که دل ببندی و بعد
یک سرباز ِ یکلاقبای ِ بیدل٬
دل دل کند و
دلت را دود...