هنوز هم یک پایش می لنگد،بازویش را می گیرم و کشان کشان می برمش کنار دیوار،رنگ پریده و رنجور است،مثل چند سال پیش،فقط کمی بزرگتر شده... نمی دانم با این احساس رنگ پریده،که یک پایش همیشه می لنگد می توان ادامه داد یا نه؟!...
هشت پا جونور خوبیه وقتی که خودت یکی از پاهاش باشی و دیگران و ببلعی!
هشت پا جونور بَدیه وقتی که یکی از پاهاش نباشی و راحت کلکت کَنده بشه.
هی هی عدالت جون!تو قبلنا اسمت هشت پا نبوده؟!
من یه پا اَم،تو هم یه پایی
جای ما تو کله بوده
کله هه یکی دیگه س که از ۱۰۰ سال پیشم کله بوده...!!!
یه نوازنده دوره گرد داره آکاردئون می زنه و می خونه.یکی از پنجره های طبقه بالا باز میشه و یکی٬یه بسته که توش یه هزار تومنی مچاله شده اس٬پرت می کنه برای نوازنده .
دیگه می تونم صورتش رو ببینم.پیرزنیه با یک جفت چشم آبی و پوست سفید ،بقایایی از یه زیبایی از دست رفته.
آهسته میگه:ترکی..ترکی بزن.
ونوازنده شروع می کنه.
چیزی که می زنه آهنگ رقصه،
ولی به پیرزنه که نگاه می کنم،
داره همینطور می لرزه و گریه می کنه...
شش ساله بودم!دندان شیری ام افتاد.
به دستور مادر بزرگ،پیچیدمش لای یک دستمال و بدو بدو از پله های پشت بام بالا رفتم و به وسعت خیابون پرتابش کردم.
بعد رو به کلاغ تو آسمون فریاد کشیدم:"آهای کلاغه!اینو ببر!جاش یه دندونه نو برام بیار"
...
مادربزرگ اینجا نبود وقتی تو جدا شدی.ولی من درسم رو خوب بلد بودم...
لای بقچه خاطرات پیچیدمت...از پله های عقل بالا رفتم...به وسعت حقیقت پرتابت کردم...بعد رو به خدای توی دلم فریاد کشیدم:"آهای خداهه!اینو ببر،جاش یه دوست نو برام بیار!!"
.....
زندگی روی یک محور سینوس است.
فکر میکنم جایی باید در شک غرق شد و آنقدر شکاک شد که به این نتیجه رسید که همه چیز قابل شک است و این خود یک یقین است. سربالایی آغاز میشود.اصولی پایه گذاری میشوند و یقین های کوچکتری حاصل میشود. یقین به اینکه دنیا همین است و برای اینکه بتوان حرفی برای گفتن داشت باید در همین سیستم رشد کرد. هنرش همین است. حذف صورت مسئله ضعف کودکانه ایست.
فکر میکنم ماگزیمم - مینمم محور من زیادی از محور تعادل فاصله دارد و این به نظرم جذاب ترین خاصیتم میرسد. کوه ها نیمه برفی اند و آسمان آبی تر از حالت عادی است. به سینوس فکر میکنم و اینکه در بطن هر بالایی پایینی نهفته است. در پشت هر فرضیه نقیض آن وجود دارد. پشت شک مطلق محکمترین نوع یقین جا خوش کرده. دنیایم را از شکل آماده در می آورم. برای خودم اصولی تعیین میکنم که پایبندم کنند.زندگی مثل ظرف غذایی شده که هر روز پیشخدمت سفید پوشی با موهای براق شانه شده بر سر میزم می آورد و با یک لبخند تکرار میکند که از انتخاب من متشکر است!
من غذایم را خودم تهیه خواهم کرد. حتی اگر کراوات مشکی و جلیقه های سفید اتو شده چاشنی اش نباشند. زندگی ام را زندگی خواهم کرد نه نشخوار. دلم میخواهد همه مرحله ها را خودم رد کنم. با پسوردها بالا رفتن برایم بی مزه تر از آن است که بخواهم دنبالش باشم. راهی که ملیون ها نفر از آن گذشته اند هر چقدر هم زیبا باشد به فاحشه ها میماند. من زندگی باکره میخواهم که خودم اولین قاشقش را بردارم.
من ID نیستم .. بخشی از هستیم.
من فکر میکنم پس دپرس نیستم!!
در را ببند.
میخواهم سکوت کنم،
البته نه ازآن سکوتهایی که پشت بند اش فرزند نامشروع ِ!درونم،
زبان باز کند و معجزه راه بیندازد...
نه!
میخواهم آنقدر سکوت کنم تا سحر برود گل بچیند و برگردد.
میخواهم آنقدر سکوت کنم که بروی و بروی و بروی تا به جایی برسی که دیگر نبینمت، که هیچکس نبیندت.
میخواهم آنقدر سکوت کنم که سردردهایم تمام شوند و دیگر هذیان نگویم.
خیلی طول نمیکشد؛
تا تو بروی و برنگردی، همه چیز درست میشود...
راست میگفتند: تو هم از ما نبودی.
و صد البته، به درک!
فروغی را چگونه بنویسیم؟
فریدون فروغی،
خواننده ای پر از نیاز که دلش فریاد رسی نداشت!
حتی تا آخرین لحظه!که با وجود همه ظلمهایی که در حقش می شد،به خاطر وطنش،ماند!
"من آن خزان زده برگم، که باغبانِ طبیعت برون فکنده ز گلشن.. به جرم چهره ی زردم"!!!
امروز چهارمین سال درگذشت فریدون فروغیه.
4سال پیش،در یکی از همین روزهای هفت رنگ پاییز،تو یکی از همین کوچه پس کوچه های زمان گم شد و دیگه کسی نتونست پیداش کنه!
البته،خیلی وقت بود که گم شده بود،سالها قبل از مرگش.از همون موقعی که گفتن نه شعراش مشروعیت داره و نه صداش...
و خیلیا بعد از رفتنش،تازه شناختنش.
وصیتنامه فریدون فروغی:
"بگویید بر گورم بنویسند:
زندگی را دوست داشت
ولی آن را نشناخت
مهربان بود
ولی مهر نورزید
طبیعت را دوست داشت
ولی از آن لذت نبرد
در آبگیر قلبش جنب و جوشی بود
ولی کسی بدان راه نیافت
در زندگی احساس تنهایی می نمود
ولی هرگز دل به کسی نداد
.
.
و خلاصه بنویسید:
زنده بودن را برای زندگی دوست داشت
نه زندگی را برای زنده بودن..."
او رفت تنها به یک دلیل : ... دیگر قوزک پایش طاقت رفتن نداشت...!!
.
.
.
افسوس!!
مرگ،مثل لبۀ تیغۀ یه پرتگاه .
مرز بین تاریکی و روشنیه و
مثل اینه که چیزی که همۀ عمر دنبالشی رو، تو سمت تاریک گذاشتن. مثلا یه پول خیلی قلمبه !
وفقط کافیه یک جست کوچیک بزنی ، ورش داری و بیایی این ور.
به خاطر دارم روزی به دوستی که قصد خودکشی داشت خندیدم.
اون روزها همیشه شاد بودم.مرگ کیلومتر ها از من دور بود، چیزی گنگ و نامفهوم.
شش سال طول کشید تا بفهمم اون آدم در اون لحظه خاص کجا ایستاده بوده!
و این وسوسه رو با تمام وجودم حس کردم.
وقتی به این نتیجه رسیدم ،
عاشق نبودم،مقروض نبودم،معتاد نبودم ..
فقط خسته بودم خیلی خسته و برای اولین بار دیدم که مرگ می تونه چقدر به انسانها نزدیک باشه.
من چنین احساسی رو قبلا تجربه نکرده بودم .
امروز دیگه می دونم که اگر دردی رو نمی فهمم به این معنی نیست که وجود نداره و مهمتر اینکه درد و اندوه و تردید کسی رو به مسخره نمی گیرم.
و حالا اگه کسی یه زمانی، جایی یا روی لبه تیغ رفته باشه ،همون مرز بین بودن ونبودن،
با تمام منطقم درکش می کنم و به ضعف هم متهمش نمی کنم.
چون می دونم احتمالا تو اون لحظه و شرایط ،شجاعانه ترین کار رو کرده....
مثلا صادق هدایت هم از ترس و پوچی نبود که خودکشی کرد.یه چیزی رو فهمید٬که خیلیا هنوز جنبه اش رو ندارن ...
داربست های فلزی
درون لوله های تو خالی اشان
نجواهای دل پسر روستایی را
هیچگاه از خاطر نمی برند
دختر روستایی بر پای دار قالی
عاشقانه می خواند
سقوط
اینک کهکشانش خاموش گشته
نمی دانم از بلندی داربست های ساختمان بود
یا پستی این سگان مست کور تاجدار!
دختر روستایی سیاه پوش
پسر روستایی زیر کفن سرخ خاموش
بیایید و نظاره کنید
از این چرک خون٬ نیز مگذرید
و تا خرخره بمکید
تا باقی بقای کیشتان
و تلخی کشنده ی نیشتان گردد
ای ضحاکان ماردوش
قیچی هاتان را بیاورید
این پسر برهنه است
مگر نمی بینید که
سینه ی سفیدش
بر نامحرمان باز است
زمین ذهن شما بر کدام مدار بی منطق می گردد
که چنین می کنید
و باکیتان نیست
تمام نداشته های ما
کوتاهی جامه ی دخترانمان بود
که کامل گردید
قبول حق باشد
...!!
.....
دوربین های چشم چران خیابان،
نگاهم را می کاوند،
و من معصومانه می گریزم.
این شهر آنقدر ها هم بزرگ نیست!!..
در تاریکی به تو رسیدم،
در تاریکی از تو جدا شدم.
نه!ساده نشو!
بین دو تاریکی،هیچ نوری نبود...
چه آدمهایی که بر صفحه مکرر روزهایم،
نقطه گذاشتند.
نقطه هایی که هرگز پاک نشدند!
اما به سبب حضورشان،هیچ اتفاقی مهمی هم نیافتاد!!!
........
دیشب داشتم فکر می کردم،چرا اونا اینطورین؟!
اون زمانی که باید نگاهت کنن،
اون زمانی که باید بهت گوش بدن،
اون زمان که باید کلمه ای بگن،....
...
وقتی رفتی،
حاضرند تموم این کارها رو انجام بدن.
.
.
.
.
این حرف منو همیشه یادت باشه.
هیچ وقت،هیچ کجا،هیچکس رو ،
اونقدر احمق فرض نکن که دروغات رو باور کنه.حتی اگه به روت نیاره!!!
ماشین حرکت می کنه.
راننده:شنیدین دیشب سلمان رشدی رو کشتن؟؟
- کی گفته؟؟؟؟
-آخه چه جوری؟ اون که...
-کی کشتتش؟؟
راننده: دیشب،همسایش با چاقو کششتتش .اخبار ساعت 6:30 رادیو هم خبرش رو گفت!!
همه ساکت می شن.هر کی میره تو رویای خودش.من هم؛..عجب خبر دسته اولی.باید قبل از اینکه مامان اینا خبرشو از جای دیگه ایی بشنون ،خودم بهشون بگم.
-حالا کجا بوده؟
راننده:اسلامشهر
-مگه ایرانه؟؟؟؟؟؟
راننده:بابا مگه اون می تونه جایی غیر از ایران باشه؟ اونم مثل ما راننده همین خط بود...
شایعه ها به همین آسونی درست می شن...