در را ببند.
می‌خواهم سکوت کنم،
البته نه ازآن سکوت‌هایی که پشت بند اش فرزند نامشروع ‌ِ!درونم،
زبان باز کند و معجزه راه بیندازد...
 نه!
می‌خواهم آن‌قدر سکوت کنم تا سحر برود گل بچیند و برگردد.
می‌خواهم آن‌قدر سکوت کنم که بروی و بروی و بروی تا به جایی برسی که دیگر نبینمت، که هیچ‌کس نبیندت.
می‌خواهم آن‌قدر سکوت کنم که سردردهایم تمام شوند و دیگر هذیان نگویم.
خیلی طول نمی‌کشد؛
 تا تو بروی و برنگردی، همه چیز درست می‌شود...

راست می‌گفتند: تو هم از ما نبودی.
و صد البته، به درک!


 

نظرات 2 + ارسال نظر
مرد یخی جمعه 15 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 06:25 ق.ظ http://isis.blogsky.com

سلام اکیم
خوبی
واقعا مطالبت زیباو جذابه
من که معمولا وبلاگ ها رو می ذارم آفلاین بخونم رو مجبور کرد آنلاین مطالبت رو بخونم
در ضمن تصاویری که استفاده کردی هم خیلی تو کار هستن
مرسی
iCeMaN

فرید جمعه 15 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 06:37 ق.ظ http://pashew-life.blogsky.com

سلام تبریک میگم خیلی قشنگ بود وبلاگت زیباست مطالبات عالی به ما هم سر بزنید خوشحال میشام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد