میگم خدا پدر بانیای ِ این ولنتاین رو بیامرزه!
اگه اینا نبودن ما ملت عاشق پیشه چه خاکی تو سرمون میریختیم !
به زبانم آمد که بگویم اندکی آرامتر٬
که بست و رفت.
- دیرگاهیست من این زندگی را با دستان بسته به دوش می کشم -
فقدان را در اندیشه مرهمی توانستن یافت،
دردا از این گره،
که هیبتش از پس مرگ نیز پیداست ...
شاعر که گفت :-می آیم!،
می آیم و آستانه پر از عشق می شود ..." ،
قناری از خواندن ایستاد،
که مبادا نسنجیده آواز سر داده باشد!
من این درد را
-اکنون-
می فهمم ....
پارسال همین موقع نوشتم:
"آن قدر آرزو ندارم،
که شمعهای شما،
کِی تاب این همه دمیدن را؟
زندگی،
با این همه ،
11/4 ،
گیرم چند عمر دیگر هم پر
خوش بینانه هم که نگاه کنم ،
یک آن،
رگهی سفید بین موها
که ندارم هنوز،
برپیشانی،
می دمد
آنقدر آرزو ندارم ... "
هنوز هم آنقدرها آرزویی ندارم!
پ.ن: با همه ی اینا٬بهترین و غیر منتظره ترین روز تولدم بود!