از دیروز که این ماهی رو خریدم،
هی دهنشو باز و بسته می کنه که یه چیزی بگه.
طفلی انقده داد میزنه،ته ِ حلقش هم معلومه ها!
ولی نمی دونم چرا من صداشو نمیشنوم!!
نه٬
دیگر روی ابرها٬ راه نمی روم.
اما ،
آن قدر بالا هستم٬
که وقتِ راه رفتن٬ پایم به سنگفرش خیابان نکشد..
...
حالا چنان بی صدا قدم می زنم٬
که حتی گنجشکان ِ پیش پایم٬
به دانه چیدن خود،
وحشتزده ،
پرنمی کشند ...
آخرین بت رو شکست.آخرین شیطان هم رونده شد.
حالا نوبت حقیقت بود..همه دیگه فقط حقیقت رو میدیدن.
نور حقیقت همه جا رو روشن کرده بود و دیگه خبری از سیاهی و تاریکی نبود.
همه کم کم داشتن حقیقت رو میشناختن.
اون گرد و غبار ِ وهم آلودی که گرداگردش کشیده شده بود و مانع می شد خوب ببیننش، همه کم کم داشت کنار میرفت.
دیگه حقیقت عجیب و ناشناخته نبود،
چیزی نمونده بود همه حقیقت رو کامل ببینن و بفهمن تفاوت بین حقیقت و دروغ چقدر کمه و این دو تا چقدر به هم شبیه ان.
تا اون موقع، دروغ عریان بود و حقیقت پوشیده.
حالا حقیقت هم داشت عریان میشد.
اما....
وقتی داشت دروغ رو می انداخت تو قبرش ،
دستهای دروغ گوشه ی لباس حقیقت رو گرفت و انو با خودش توی گور می کشید.
چاره ای نبود یا هر دو را باید بیرون کشیده می شدن، یا هیچ کدوم !
....
دوباره با دستای خودش بت ِنخستین رو ساخت و به نخستین شیطان اشاره کرد که وارد شه.
تاریکیها اومدن تا حقیقت رو پنهان کنن.
وضع خوشایندی نبود.
ولی چه میشد کرد؟
حقیقت باید زنده می موند!!