تکرار نافرجام مکررات!

 

 

هوای شهر گرفته است و آفتاب در بر آمدن تردید دارد.
آخر اینجا همه با سیاهی شب خو گرفته اند و خورشید را چونان یادبودی دور،در منتهای خاطرات خویش،چال کرده اند.
دیگر آهنگ همخوانی گنجشک ها،در آستانه صبح از یادها رفته و همه جا را صدای زوزه باد،فراگرفته است.
و در این وانفسای طوفان و رعد و تگرگ ،چه بسیار دیوارها که به امید سرپناهی،افراشته گردیده و در میانه راه بی سقف مانده اند ،
تا مبادا آنکه صورتش پیدا نیست و بر تخت ابریشم خویش تکیه داده است،
دود سیگار برگش را با دغدغه کم شدن یکی از مواجب دهندگان،اندکی فرو دهد.
چند صباحی است که روزمره گی نامه ها،دیگر از دزدی های کمتر از یک دوجین صفر،تیتر نمی سازند.
و دستبند جرم را شایسته تر و بایسته تر و بی دردسرتر،آن شده است که بر دستان نحیف جوانکی حلقه زند،
که هراسناک،از هیبت اندیشه فردایی گنگ که در پیش دارد،نهایت آمال خویش را در مدل پوشینه و موی خویش دفن کرده است.
دردا که طبیبان شهر،سیاه زخم را قطره چشم تجویز می کنند و داعیان عدل،پیرزن فرتوت گدا را به صلابه می کشند،
که تکه نان خشک خویش را چرا با فلان کودک یتیم،قسمت نکرده است.
در حیرتم که اینگونه ناگزیر،کدامین بهشت را به زور برده می شویم،و از کدامین جهنم رهانیده!
که مردم این شهر ،دیرگاهیست هیمه آتش شومینه ی این پاسبانان عدل و مدعیان نجات نسل بشر،از قهقرای گمراهیند!
آری!
سخت در حیرتم!

 

 

پ.ن:

هاله و حسین و نادونی و علی و امیرمسعود و پت رو دعوت می کنم به بازی تلخ‌ ِِ"باید همه چادر سر کنند؟"

 

 

 

دستت را که رها کند،
وهم پدرانت،
آواره ای!
خورشیدت که خاموش شود،
در راه می مانی ...
و وجود بیهوده ات را -بی هیچ ردی از خود بر خود-
جاده فرو می کشد!
چشمانت ارزانی کرمها!
فرجامت را می دانم،
قی تاریخ می شوی..
-چون پدرانت-
که حقیقتت وهم قی شده آنان است٬
زاده جهل!

تا شب نشده،
برگرد!
حقیقت گمشده را بگذار!
لا اقل وهمی دگر آغازکن...