در دیاری که
دل مردمش
از شک به هم لبریز است،
در دیاری که
گل زینتی اش خشخاش است،
پونه بودن سخت است!..
در دیاری که
همه دزد و دغل باز و
ریاکار و کثیفند،
همه بی همه چیزند،
همه ابلیس اند،
آن که از عشق سخن می گوید،
بوف نفرین شده ای،
بدبخت است!
سخت است!
سخت است....
چیزه!
منم می خوام بالا بیارم...!
پ.ن:برو کنار رنگی نشی!!
پ.ن:مطمئنم!
پ.ن:...و خیلی چیزای دیگه،که به هیچ کس مربوط نیست!
سکوت را خرده می گیرند،
و کلام را به درگاه واهی ِ وهم ِ
موروثیشان،
-تسبیح کنان-
خنجر بر گلو
می نهند.
در روشنایی روز،
انسانیت،
این تنها مطاع ِ انسان بودن،
به گونه ی خیس ِ کودکی می فروشند،
و شباهنگام،
سر به خاک می سایند ...
تنها تو می دانی،
زجر دانستن را،
آنگاه که گفتن را
هوده ای در میان نیست.
و درد نگفتن را،
به گاه ِ لذتی ،
بی انکار دانستن.
و تنها تو می فهمی،
وسوسه ی میان گفتن و
نگفتن را...
زمین چقدر کوچک است
و زمان چه دهشتناک می گذرد
نه سلامی برای دیدن
نه آغوشی برای گشودن
نه مهری برای دوست داشتن
نه دستی گاه خداحافظ تکان دادن
نه شانه ای برای سرگذاشتن و گریستن
حتی٬
نه نفرینی برای مردن
دیریست غمگینم...
پ.ن 1: ...
ومن همیشه دیر می فهمیدم!
پ.ن 2: پستی ِ آدما چطوری سنجیده می شه؟؟؟
پ.ن 3: هیچ ربطی به اینی که فکر کردی نداشت!
پ.ن 4: دیگه هیچی نمی گم!
پ.ن 5: چیزه! این آهنگه رو گوش دادی؟
پ.ن 6: هی می خوام هیچی نگم....!
پ.ن 7: اصلا به تو چه؟!
دوس دارم!
پ.ن 8: بی تربیت تر!!
پ.ن 9: خیلی مرگمه!