دختر: این سربالایی پدر آدمو در میاره؛باز خوبه آدم مطمئنه یکی منتظرش هست وگرنه به چه عشقی این سربالایی رو میره بالا؟
استاد: وقتی هم مطمئنی کسی منتظرت نیست؛ راحت میری بالا...
دختر: پس به نظر تو من چرا سخت میرم بالا؟
استاد: برای اینکه مطمئن نیستی.مرددی!

(شبهای روشن-فرزاد موتمن)

 

 

 

 

هر وقت کم میارم به نقطه چین می رسم،
.......
نه اینکه حرف کم بیادا!
اتفاقا خیلی هم حرف زیاد دارم.
ولی ...
.....
.....

 

 

 

 

 

یعنی کی میتونه باشه این موقع شب؟؟؟

 

 

 

 

 

می دونم،
گشتم!
اینجا،
توی این شهر،
هیچ درخت سیبی وجود نداره!

 

 

 

 

 

من
جایی جا نموندم ؟
در شعری ٬
بطری ِ آب جویی ٬
ذغالای قلیونی،
پک سیگاری!
؟؟؟

 

 

 

 

میگه:بچرخ تا بچرخیم !
هر روز،
روزی چند بار،
..یه بار من ،یه بار تو..یه بار من ،یه بار تو..یه بار من ،یه بار تو..یه بار من ،یه بار تو
..یه بار من ،یه بار تو..یه بار من ،یه بار تو..یه بار من ،یه بار تو..یه بار من ،یه بار تو
..یه بار من ،یه بار تو..یه بار من ،یه بار تو..یه بار من ،یه بار تو..یه بار من ،یه بار تو
...

بیشتر از چند ثانیه طول نکشید!
همون دور اول،
سرش تو چرخدنده های خودش گیر کرد و پُکید...
!!


الان خوبی؟؟


 

 

 

 

+  نمی دونم چرا بعضی وقتا مخم هنگ می کنه؟!
-  Shake well before use
   !!

 

 

 

 

 

راه های رسیدن به خدا٬ارزان می شود!!

 

پرداخت کمک هزینه کفن و دفن بیمه شدگان تامین اجتماعی در بهشت زهرا

 

پ.ن:!!!!!

پ.ن:بدون شرح!!

 

 

 

 

 

آرزوهایم را که چال کردم،
باران گرفت.
وباد
سبزش کرد.
و تو مانند سیبی سرخ،
ناگاه،
بر سرافرازترین
شاخه آن روییدی..
و به کوتاهی ِ دستان پر از خواهش من خندیدی!

این بار که از اوج تمنا
به جنون می افتم،
بی شمارین باریست،
که در حسرت چیدنت
و بوییدنت،
زمینگیر می شوم..

می ترسم
می ترسم،
مبادا کلاغان به بادت دهند!

 

 

با کلمات زیر جمله بسازید.

 

شخصیت-ریشه-زنجیر-طناب-ماکارونی-دستمال کاغذی-پاپ-روسیه-ذرت-
هسته-گلابی-سیب زمینی-هویج-هاله-الهام-سکینه-دانمارک-گل محمد-
مش قربون-محمود-سعید-خاتم-مینا-مس-طلای زرد-طلای سفید-طلای سیاه-
طلای کثیف-طلای پاستوریزه-سرب-داغ-لبو-آب یخ-لیسانس-فوق لیسانس-
ستاره-هتل-هتل 3ستاره-هتل 5 ستاره-سلام-خداحافظ-حرم-بارگاه-قبر-کشمش.

 

چشام اینجوریه!

 

 

هنوز،
از سایه های نیزار که عبور می کنم،
بوی گرم خون ،
می دود توی نگاه های حریص ِ گرگ گرسنه ای،
که فریاد های خشک مرا،
زوزه می کشد... هنوز...
هنوز...
هنوز...

 

 

 

این رو سفید می ذارم.
نذر ناگفته ها..

 

 

 

خداهه!
یه چیزی که هم من میدونم، هم تو،
اینه که من یه آدمم و صبر ایوب هم ندارم!
لطف کن زودتر سهم ما رو بده، بریم پی ِ زندگیمون.
الهی خیر ببینی!

 

 

 

 

 

مثل خر تو ی گل مانده‌ام.
احساس می کنم تمام رفتارم تصنعی شده است .همه اش وانمود می کنم .نمی دانم چرا بعضی وقت ها بی خود خوبم ،بعضی وقت ها بی خود بدم ،چرا هیچ چیز جور نمی شود؟ چرا ؟!
خوش به حالت فروغ ...تو فکر می کردی مرگ پایان است و من می دانم این کابوس با مرگ هم تمام شدنی نیست ...
میلیاردها ستاره ،به همین راحتی دست از سرمان بر نمی دارند .
این هزار تو فقط فصل اول خود را به ما نشان داده.
در میان کابوس هایم،
همیشه چیزی هست که بر زبان نمی آید.
و من فقط می روم...زمین زیر پایم سر می خورد...و می دانم نمی رسم.
ای کاش معصومیتی مانده بود که بر زبان نیاید.شاید آن وقت ...
این فریادها همه از بی چراغی است.
نمی دانم حتی اگر از بالای برج به پایین پرت شویم ...حتی اگر زیر دوش حمام تیغ رگ هایمان را بشکافد ...حتی اگر ریسمان رگ های گردنمان را مسدود کند و استخوان هایمان بشکند ...حتی اگر قرص ها تمام دل و روده مان را بخورد،
خلاص خواهیم شد ؟!...
این خود ما که قبل از آن معلوم نبود چه بوده ایم ...
چه می شویم؟
گلوله ی آتش؟

می دانی؟!
این فریادها همه از بی چراغی است.
از ته مانده گی
از بی بیابانی
از بی آبی...
دیو را دیده ای؟
همیشه از پنجره می آید!
هیچ چیز خاطره ها و تصویرها را پاک نخواهد کرد...

می دانی؟!
همه چیر طوری است که فکر می کنیم کسی آن بالا دارد ما را می بیند و همیشه به جایی خواهیم رسید که او می گوید .

کات !
دیگر مکافات کافی ست.
لطفا ادامه ندهید!

 

 

 

دارم به زور خودمو تو دقیقه های آخر ِ وقت تلف شده زندگی ام،حفظ میکنم .
دلم فقط میخواد یه چیزی رو به یکی بگم.
همین!

پ.ن:فراموش می کنم هر چه را که خواستم و نشد!

 

 

 

 

از صبح ،اون بسته اسمارتیزی رو که گرفتی ،
گرفتم دستم و
همون جوری که گفتی،دارم یکی یکی می خورم!
بعد هی یاد خاطره های بچگیم میوفتم،
هی دلم می گیره!
دیگه اسمارتیز دوس ندارم!

 

 

 

 

کلاغی بر بام،
بازی خاموش ابرها را با باد
در نگاه تیره ی براقش می شکند...

 

دیگر به تاریخ ها و ساعت ها اعتماد ندارم
شب و روز دیوانه اند،
و من قرن هاست تو را گم کرده ام،
توی شلوغی های خیابان...

 

کسی به یاد ندارد
شبح مرتعشی را
که نمی خواست حرف بزند...

 

شیطان نعره می زند!
نگاه کن،
آسمان پرنده هایش را به رگباری سرد می کشد...
و باد
سوگوار نگاه کلاغیست،
که اینک
خشک و
خونین،
بی رمق...

 

به گمانم
کلاغ هم بر انسان سجده کرد!