آرزوهایم را که چال کردم،
باران گرفت.
وباد
سبزش کرد.
و تو مانند سیبی سرخ،
ناگاه،
بر سرافرازترین
شاخه آن روییدی..
و به کوتاهی ِ دستان پر از خواهش من خندیدی!

این بار که از اوج تمنا
به جنون می افتم،
بی شمارین باریست،
که در حسرت چیدنت
و بوییدنت،
زمینگیر می شوم..

می ترسم
می ترسم،
مبادا کلاغان به بادت دهند!

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
پت شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:01 ق.ظ

با تیر کمون کلاخا رو بزن D:

خزان نوشت شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:14 ق.ظ http://chayesabz.blogsky.com/

بار اولمه که میام . اما شعرت باعث شد مکث کنم و بخونمش.
به امید دیدار.
م.فق باشی

شیدا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:32 ق.ظ http://shoride.blogsky.com/

سلاااام
خیلی قشنگ بود...
موفق باشی و به همه آرزوهای قشنگت برسی

تا بعد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد