به زبانم آمد که بگویم اندکی آرامتر٬
که بست و رفت.
- دیرگاهیست من این زندگی را با دستان بسته به دوش می کشم -
فقدان را در اندیشه مرهمی توانستن یافت،
دردا از این گره،
که هیبتش از پس مرگ نیز پیداست ...
شاعر که گفت :-می آیم!،
می آیم و آستانه پر از عشق می شود ..." ،
قناری از خواندن ایستاد،
که مبادا نسنجیده آواز سر داده باشد!
من این درد را
-اکنون-
می فهمم ....
سلام دوست من..
وبلاگ زیبایی دارید...
خوب هم مینویسید..
براتون آرزوی موفقیت می کنم.
یا حق