به زبانم آمد که بگویم اندکی آرامتر٬
که بست و رفت.
   -  دیرگاهیست من این زندگی را با دستان بسته به دوش می کشم   -
فقدان را در اندیشه مرهمی توانستن یافت،
دردا از این گره،
که هیبتش از پس مرگ نیز پیداست ...


 

شاعر که گفت :-می آیم!،
                      می آیم و آستانه پر از عشق می شود ..." ،
قناری از خواندن ایستاد،
که مبادا نسنجیده آواز سر داده باشد!

 

من این درد را
-اکنون-
می فهمم  .... 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سمیرا سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 03:38 ب.ظ http://paradisee.blogsky.com

سلام دوست من..

وبلاگ زیبایی دارید...

خوب هم مینویسید..

براتون آرزوی موفقیت می کنم.

یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد