شش ساله بودم!دندان شیری ام افتاد.
به دستور مادر بزرگ،پیچیدمش لای یک دستمال و بدو بدو از پله های پشت بام  بالا رفتم و به وسعت خیابون پرتابش کردم.
بعد رو به کلاغ تو آسمون فریاد کشیدم:"آهای کلاغه!اینو ببر!جاش یه دندونه نو برام بیار"
...
مادربزرگ اینجا نبود وقتی تو جدا شدی.ولی من درسم رو خوب بلد بودم...
لای بقچه خاطرات پیچیدمت...از پله های عقل بالا رفتم...به وسعت حقیقت پرتابت کردم...بعد رو به خدای توی دلم فریاد کشیدم:"آهای خداهه!اینو ببر،جاش یه دوست نو برام بیار!!"


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد