چه بازی ِ قشنگی بود.
کول سواری برفدونه ها،رو شاخه کاج.
ده به ده،
صد به صد،
هزار به هزار...
می پریدن رو کولش و اون بی صدا،گوش به خنده های شاد اونا سپرده بود.
اما یهو،نمی دونم چی شد؟!
یهو همه چی بهم ریخت.
شاخه لرزید و همه برفدونه ها رو ریخت تو حوض،
رو سر ماهی کوچولوهای سرمایی.
نمی دونم چی شده بود.
اما هرچی که بود،
حسابی حال درخت رو زیر و رو کرده بود.
می دونی،
یه جورایی فکر کنم درخته ترسیده بود.
شاید ترسیده بود که یه وقت زیادی به برفدونه ها عادت کنه.
خب آخه می دونی،
خیلی بده که یه درخت ،عاشق برفدونه ها بشه!!!
درختی که عاشق برفدونه ها بشه،
دیگه با درخت مرده،هیچ فرقی نمی کنه!
می شه،
درختی که دشمن آفتابه!
وای از دشمنی آفتاب و برف!!!.....
اما به هر حال شاخه عاقلی بود.
قبل از اینکه درد عشق، کمرشو بشکنه،
با یه خمیدگی کوچیک،
خودشو از شر هر چی برفدونه اس،راحت کرد.
حالا یه دور جدید رو با برفدونه های جدید شروع کرده بود.
.
.
.
نتیجه گیری غیر عشقی:با یه خمیدگی کوچیک ،جلوی شکستای بزرگ رو می شه گرفت!!!



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد