مدادشو برداشت و به کاغذ سفید روبه روش خیره شد .
 بعد مثل همیشه چند تاخط کج و کوله وسط صفحه کشید و بهشون زل زد تا اون چیزى که تو قلبش مى گذره به فکرش الهام بشه .
توشون هیچى نمى دید جز یه گره . گره ى طناب دار بود ،
یا تور ماهیگیرى ؟ اخماشو بیشتر تو هم کشید …
چشماشو بازتر کرد و با دقت بیشترى به خط ها خیره شد.اینبار توشون چند تا عقربه مى دید.مثل عقربه هاى ساعت.
از ساعت زیاد خوشش نمى اومد . یکى از بى مصرف ترین چیز هاى زندگیش بود .
چشم هاشو بست تا ساعتو از ذهنش پاک کنه.
 مطمئن بود که هیچ ساعتى نمى تونه تو قلبش وجود داشته باشه …
… روز آخرى که می خواست بدرقه اش کنه اون نخواسته بود ببینتش.دسته گلی که خریده بود رو داده بود به اون دختره که فال می فروخت.
اون توى آسمون ها بود . داشت مى رفت به یه سرزمین دور .
 تعجب نکرده بود از اینکه به این راحتى روى زمین رهاش کرده بود و رفته بود .
از همون روز اول مى دونست که نمى تونه براى همیشه نگهش داره .گل فروشه یه ساعت مچى کامپیوترى به دستش بسته بود . ساعتش عقربه نداشت …
دوباره به خط ها خیره شد .سعى کرد به هیچى فکر نکنه .مى خواست فقط نگاهش براش تصمیم بگیره .
مطمئن بود که اون خط هاى کج و معوج نمى تونن نگاهشو فریب بدن .ولى آخه اونا شبیه هیچ چیز نبودن . هیچ چیز جز … یه جونور !
 شاید یه مارمولک که پشت دیوار قایم شده بود و فقط دمش معلوم بود …
سفیدى کاغذ چشماشو مى زد . ولى هنوزم ازش چشم بر نمى داشت . باید بیشتر تلاش مى کرد .
 شاید بهتر بود چند تا خط بى هدف دیگه هم به اون خط ها اضافه کنه .
 یه پشه از جلوى سفیدى کاغذش رد شد .از پشه متنفر بود .
با خودش فکر کرد مى تونه به خاطر اون طرح با نفرتش مبارزه کنه .
 طرحى که تمام عمر منتظر پیدا کردنو کشیدنش بود . پس همون طور بى حرکت نشست و به کاغذ خیره شد .
 احساس کرد خط هاى سیاه روى کاغذ یواش یواش دارن جون مى گیرن . با تمرکز بیشترى بهشون خیره شد . اونا واقعا داشتن زنده مى شدن .
 جلوى چشماش حرکت میکردنو شکل میگرفتن . انگار مى خوان باهاش حرف بزنن .
 احساس کرد که داره اون طرحوپیدا مى کنه .
 اون شبیه … بیشتر دقت کرد .
 شبیه … با عصبانیت تمام یک سیلى جانانه به صورت خودش زد .
 پشه اى که داشت گونه ش رو نیش مى زد زیر سنگینى خشم اون سیلى له شد .
از شدت ضربه سیلی اشک توى چشماش جمع شده بود .
 دستشو آروم از روى گونه ش بلند کرد . کاغذ  رو  برداشت و با آرامش مشغول ریز ریز کردنش شد .
 بعد مدادشو از روى زمین برداشت و همراه خورده هاى کاغذ توى سطل آشغال انداخت . و رفت تا خون اون پشه رو از روى صورتش پاک کنه .
 شاید یه روزى دوباره مى تونست نقاشى کشیدنو شروع کنه ..
شاید....

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
ب . خ دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:22 ب.ظ

excellent

جاهد دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:42 ب.ظ http://1001-nighte.blogsky.com

سلام دوست من . وبلاگ جالبی داری به قوله قدیمیا اگه یه سری به من بزنی خیلی خیلی خوشحال میشم.
جاهد هستم از وبلاگ هزار ویکشب
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد