...سلام!
بین دو رکعت نماز صبح!زیر درخت سیب برات می نویسم..اومدم واسه آخرین دلتنگی..اومدم خداحافظی!
می خوام برت گردونم پیش صاحبت..اونجا امن تره..دیگه کسی زخمیت نمی کنه..دیگه کسی به رسم محبت،بهت سیلی نمی زنه!
نه!..دیگه بعد از ظهرها،واست سفره نون و غصه پهن نمی کنم..دیگه نمی ذارم ترک برداری..بلرزی..
نه بچه یتیم من!برو زیر نور خدا بشین..شاید اون غریبه مهربون،شبونه برات نون و خرما و عشق بیاره!!
دیگه نمی ذارم لابه لای ِ نیزارهای کج بی خردی ِ اهل دنیا،طعم نمک بگیری و نقش کویر!
آخه صبر ایوب هم هفت سال بود،تو بیست و دو سال صبر کردی و هیچی نگفتی...
برو که تو آبی ترین رویاها،محبوب شاپرکها بشی و معشوق فرشته ها!
اینجا دنبال "خونه دوست" نگرد.از این خبرها نیست!!
اینجا هیچ پنجره ای رو به تجلی باز نیست!!...دل شاعرا الکی خوشه!
برو!نمی خوام یه روز به کسی تقدیمت کنم که...!
با من باش و برای من،اما اون طرف حیات!
دل کوچیکم!با توام...سلام!!!!

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
بماند دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:28 ق.ظ

از حق نباید گذشت واقعاْ‌قشنگ نوشتی. اما در مورد دلتون هنوز نمی تونم جوابی بدم تا بعد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد