گفتم چشمهایت خالیست؟
سیاهِ خالی؟!
گفتم دلم می خواهد توی گوش کسی که هی صدایش نمی گذارد،
صداهای توی سرت را بشنوم،بزنم؟
شاید هم هیچ صدایی نیست!
-من نمی شنوم.

جاده،
سیاه
سفید
سیاه و سفید..
حالا نگاهت را سرانده ای به کوه سیاه!
می گویی پیدایش می کنم!
می دانم نگاه نمی کنی به من که می خواهم نگاهت هنوز از کوه بالا برود ،
که شاید صدایت را بشنوم توی سرت که داری می گویی اگرپیدایش کنم ، بسوزانمش؟
که می سوزد!

اینجا یک میز هست که رویش می شود نوشت،
حواست هست؟
قلم را می گیرم دستم
انگارمی نویسم ،
کلبه
می نویسم من
می نویسم درخت
می نویسم تو
یادت می آید گفتم برویم جنگل،
بزنیم به کوه،
توی بیابان زندگی کنیم؟؟
گفتم بودم چقدر جمجمه دوست دارم توی صحرا افتاده باشد، نگاه کنیم و بترسیم ؟؟

دخترچه که بودم،
فکر می کردم سایه ها از توی دیوار می آیند!
وقتی به حقیقتی می رسم،دلم نمی آید ولش کنم...

شاید دوستت داشته ام!
جایی ،ماقبل تاریخ..
حالا فرقت را نمی دانم.

...
فعل ِ بازی ِ کلاغ پر
ا ع ت م ا د
ع ش ق
ت و

می گویم:
عشق تا وقتی بچه است،
عشق است
بزرگ که شد،
می شود عادت

سایه هایمان هنوز زیر ِ درخت کاج ِ کنار کلبه،
دور از هم،
می لرزند..
می بینی؟؟
 
توی سرت صدای باد می آید.
وارد مسیر فرعی شده ای.
داری دور می شوی..

شاید اگر کور بودی،
می توانستی چیزهایی که روی میز نوشته ام را با انگشت،
بخوانی!

من به دنبال کلمات می گردم،
می خواهم بگویم هیچکس به ما نگاه نمی کند،
من به تو نگاه می کنم،
تو به من نگاه می کنی،
و بعد به یاد خواهیم آورد...
حرفی ندارم بزنم،
شانه هایت سنگین اند،
 همین.

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
اوهام یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:29 ق.ظ http://ohaam.blogsky.com

آپ می کنم بزودی...مرسی -;{@

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد