به کودکانه:
اینجا پایتخت است!!
شهری گم شده در تجمل و ریا و تزویر.
سیاه چال آرزوهای نه چندان بزرگ.تمثیلی از آرزوهای مرده.
به قولی! "طلا آباد و حلبی آباد"!!
در حاشیه خیابانهایش،
صفی از دختران مانده در مرز گناه و پاکی،
و مردهای شاخدار،که مثل سوسک های گیج از بوی سم،دور برشان تلو تلو می خورند.
همه خسته،چون تخته الوار پوسیده ای،زیر خاک سالین.
پیر و وامانده،چون لجن ته گرفته یک مرداب.
شهری که مردمش غریبگی را خو گرفته اند،گم شدن را.
ما هزینه های گزافی پرداختیم.
گرانتر از آنچه در ذهن می گنجد،تا خوبی را در کوچه و بازار این شهر،فریاد بزنیم.اما...
آن روز که پدرانمان به این شهر پا گذاشتند،
نمی دانستند،نمی فهمیدند،
روزی،گامهایی سنگین و نا مهربان،ذره ذره وجودمان را زیر پا خواهند گذاشت.
...
آن روز که پدرانمان به این شهر پا گذاشتند، نمی دانستند ، نمی فهمیدند ، اما ما هم می دانیم و هم می فهمیم و برای این هر دو مسئولیتمان سنگین تر است ... (افتخار بزرگی بود برام عنوان این نوشته ات ... ممنونم ... )