گفتم حالا که نرفتنم این همه طول کشیده،می ترسم برم!..می ترسم یکیشون نباشه!!
.
.
خیلیاشون جدید بودن.
از خانوم ِ پرسیدم :بقیه کجان؟؟
هول شد!!
دور و برش رو نگاه کرد..بعدآ فهمیدم دنبال یکی می گشت به جاش جواب بده!
گفت:از اونایی که تو می شناسی...
بغض کرد..روش رو کرد اونور..
"سالی" فوت کرده ...
+الهه چی؟
-رفت!
+رفت؟؟ کجا؟ آلمان؟؟
-نه!یعنی نمی دونم...برای گل ها دستت درد نکنه...سحر تو اون اتاقه...برو پیشش ؛ دلش برات تنگ شده بود..
!!
.
.
بغلم کرد..شاید 2 3 دقیقه همینجوری منو تو بغلش گرفته بود..
گفت دلش برام تنگ شده بوده..گفت تنها کسی که وقتی می رفته پیششون ، احساس نمی کردن از روی ِ اجبار اومده ، منم..گفت "سالی" همیشه با رادیویی که براش گرفته بودی،می اومد می نشست جلوی در،می گفت اگه این رادیو هه نبود،مطمئن بودم این یه فرشتهاس،که تو خیالم میاد پیشم!
گفت..همه چشمشون به در بود که دوباره بیای،..بشینن دور ِ هم ،از گذشته ها بگن.."سالی"بره ورق هاشو بیاره و فقط واسه تو فال بگیره و همه بگن" سالی" واسه هیشکی فال نمی گیره ها..تو هم هی مسخره بازی در بیاری..بعد هی بری براشون بستنی بخری..
گفت همه منتظر بودن 2هفته بشه و بیای و اینجا رو بریزی به هم و آقای نجفی بیاد بالا و بگه صدای ِ خنده و داد و فریادتون تا 2 تا خیابون اونورتر هم می ره..معلومه باز وروجک اومده!..گفت..
گفت الهه رفت پیش دخترش .2 ماه بعد ، جنازه اش رو وسط ِ خیابون پیدا کردن....گفت آروم شدی...
گفت 2هفته شد 4 ماه..نیومدی.سالی مُرد..4ماه شد 6 ماه..نیومدی.الهه رفت..گفت...گفت....
.
.
بهش گفتم می دونم کوتاهی کردم..بهش گفتم چرا دیگه نرفتم..گفتم پشیمونم..بهش گفتم اونجا تنها جایی بود که از ته ِ دل می خندیدم..بهش گفتم از همونجا بود که فهمیدم تا اونموقع اشتباه می کردم و تصمیمم رو برای برای ِ بقیه زندگیم گرفتم..گفتم که اگه سالی نبود،من الان مُرده بودم..
گفتم که چقدر همشونو دوست دارم و برام عزیزن..
گفتم که دفعه ِ بعد که رفتم، نون خامه ای یادم نمیره!
.
.
وقت رفتن گفت من می خوام قبل از اینکه برم ،نون خامه ای بخورم!زود بیا!

...
بغضی که از اونروز تو گلومه هنوز نترکیده!

 

"پسربچه گفت:«بعضى وقتا قاشق از دستم مى‌افته.»
پیرمرد گفت:«از دست من هم مى‌افته»
پسربچه یواشکى گفت:«من شلوارمو خیس مى‌کنم.»
پیرمرد خندید و گفت:«من هم همینطور»
پسربچه گفت:«من خیلى وقتا گریه مى‌کنم.»
پیرمرد سرى تکان داد:«من هم.»
پسربچه گفت:«اما بدتر از همه این که بزرگترها به من توجهى نمى‌کنند.»
و گرماى دست چروک خورده‌اى را روى دستش احساس کرد.
پیرمرد گفت:«منظورت را کاملا مى‌فهمم.»

                                                            شل سیلور استاین   "

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد