پدر،قصه سیمرغ را می خواند،که پسر،سنگ را از تیرکمان ول کرد ...کلاغ ...-پر!طوطی ...-پر!عقاب ...-پر!گنجشک ...نپرید!! ...آخر همین چند سطر قبل بود که بالش شکست! ...با خودم گفتم:خوب شد!داشت دنیا را گنجشک می گرفت!...
آخییییی...من نذار کسی گنجیشکارو بکشه...حتی تو داستانات.من آپ کردم خوشال میشم سر بزنی :)
گنجشکک اشی مشی لب بوم ما نشین بارون میاد خیس می شی برف میاد گلوله میشی میوفتی تو حوض نقاشی.....!!!!
مرده بود می دانستی؟
آخییییی...من نذار کسی گنجیشکارو بکشه...حتی تو داستانات.
من آپ کردم خوشال میشم سر بزنی :)
گنجشکک اشی مشی لب بوم ما نشین بارون میاد خیس می شی برف میاد گلوله میشی میوفتی تو حوض نقاشی.....!!!!
مرده بود می دانستی؟