پدر،
قصه سیمرغ را می خواند،
که پسر،
سنگ را از تیرکمان ول کرد ...
کلاغ ...
-پر!
طوطی ...
-پر!
عقاب ...
-پر!
گنجشک ...
نپرید!! ...
آخر همین چند سطر قبل بود که بالش شکست! ...
با خودم گفتم:
خوب شد!
داشت دنیا را گنجشک می گرفت!
...


 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
هدایی جمعه 17 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:53 ب.ظ http://dokhtarebarfi.blogsky.com

آخییییی...من نذار کسی گنجیشکارو بکشه...حتی تو داستانات.
من آپ کردم خوشال میشم سر بزنی :)

[ بدون نام ] شنبه 18 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:01 ب.ظ

گنجشکک اشی مشی لب بوم ما نشین بارون میاد خیس می شی برف میاد گلوله میشی میوفتی تو حوض نقاشی.....!!!!

رستمی نیا چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 01:15 ب.ظ

مرده بود می دانستی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد