از صبح ،اون بسته اسمارتیزی رو که گرفتی ،
گرفتم دستم و
همون جوری که گفتی،دارم یکی یکی می خورم!
بعد هی یاد خاطره های بچگیم میوفتم،
هی دلم می گیره!
دیگه اسمارتیز دوس ندارم!
کلاغی بر بام،
بازی خاموش ابرها را با باد
در نگاه تیره ی براقش می شکند...
دیگر به تاریخ ها و ساعت ها اعتماد ندارم
شب و روز دیوانه اند،
و من قرن هاست تو را گم کرده ام،
توی شلوغی های خیابان...
کسی به یاد ندارد
شبح مرتعشی را
که نمی خواست حرف بزند...
شیطان نعره می زند!
نگاه کن،
آسمان پرنده هایش را به رگباری سرد می کشد...
و باد
سوگوار نگاه کلاغیست،
که اینک
خشک و
خونین،
بی رمق...
به گمانم
کلاغ هم بر انسان سجده کرد!
- یه چیزی کشفیدم!
+ چی؟
- فکر کنم نژاد اصلیه انسان (همون آدم) قزوینی بوده!
+ :-& !!!!!
پ.ن 1:بدون شرح!
پ.ن 2:طفلی شیطون!
پ.ن 2:دست خودم نیست.جدیدآ همش تو کارای خداهه فوضولی می کنم!
۱.
...
میگم نمیخوام آدم باشم ...ازآدما دل خوشی ندارم ...
میگه مهم نیست که آدم باشه یا خر باشی یا خدا باشی ...
مهم اینه که به تکرار تن ندی ...
۲.
"چه راز آمیز است دیار اشک ..."
۳.
از بچگی،از دیوار بدم میومد.
همیشه ناراحتیامو سر دیوارا خالی می کردم.
وقتی خونه مادر بزرگم بودم و دلم واسه مامانم تنگ میشد،
گریه می کردم و می کوبیدم تو دیوارا!
فکر می کردم مامانم پشت این دیوارا وایساده!
حالا،
با اینکه 19 20 سال از اون موقع ها می گذره،
بازم دیوارا برام همون حکم رو دارن.
با این تفاوت که الان اونایی که دوسشون دارم،میسازنشون!
۴.
شما جدی نگیر!!
این که در من هر شب خیال می بافد،
روح سرگردان مردیست،
که شبی در خیالش مرا آفرید...
پ.ن:پت جون شونصد و شصت تادتا مرسی.
خیلی...
در دیاری که
دل مردمش
از شک به هم لبریز است،
در دیاری که
گل زینتی اش خشخاش است،
پونه بودن سخت است!..
در دیاری که
همه دزد و دغل باز و
ریاکار و کثیفند،
همه بی همه چیزند،
همه ابلیس اند،
آن که از عشق سخن می گوید،
بوف نفرین شده ای،
بدبخت است!
سخت است!
سخت است....
چیزه!
منم می خوام بالا بیارم...!
پ.ن:برو کنار رنگی نشی!!
پ.ن:مطمئنم!
پ.ن:...و خیلی چیزای دیگه،که به هیچ کس مربوط نیست!
سکوت را خرده می گیرند،
و کلام را به درگاه واهی ِ وهم ِ
موروثیشان،
-تسبیح کنان-
خنجر بر گلو
می نهند.
در روشنایی روز،
انسانیت،
این تنها مطاع ِ انسان بودن،
به گونه ی خیس ِ کودکی می فروشند،
و شباهنگام،
سر به خاک می سایند ...
تنها تو می دانی،
زجر دانستن را،
آنگاه که گفتن را
هوده ای در میان نیست.
و درد نگفتن را،
به گاه ِ لذتی ،
بی انکار دانستن.
و تنها تو می فهمی،
وسوسه ی میان گفتن و
نگفتن را...
زمین چقدر کوچک است
و زمان چه دهشتناک می گذرد
نه سلامی برای دیدن
نه آغوشی برای گشودن
نه مهری برای دوست داشتن
نه دستی گاه خداحافظ تکان دادن
نه شانه ای برای سرگذاشتن و گریستن
حتی٬
نه نفرینی برای مردن
دیریست غمگینم...
پ.ن 1: ...
ومن همیشه دیر می فهمیدم!
پ.ن 2: پستی ِ آدما چطوری سنجیده می شه؟؟؟
پ.ن 3: هیچ ربطی به اینی که فکر کردی نداشت!
پ.ن 4: دیگه هیچی نمی گم!
پ.ن 5: چیزه! این آهنگه رو گوش دادی؟
پ.ن 6: هی می خوام هیچی نگم....!
پ.ن 7: اصلا به تو چه؟!
دوس دارم!
پ.ن 8: بی تربیت تر!!
پ.ن 9: خیلی مرگمه!
چه کسی می داند؟
جاده ها ما را به کجا می برند
تنها یک احمق می تواند بگوید
هنوز دست و دلم می لرزند
برای پناهی
گریزگاهی
و خنکای مرهمی
آهای عشق...
چهره ات به هیچ رنگی پیدا نیست
.....