-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 آبانماه سال 1384 13:25
هنوز هم یک پایش می لنگد،بازویش را می گیرم و کشان کشان می برمش کنار دیوار،رنگ پریده و رنجور است،مثل چند سال پیش،فقط کمی بزرگتر شده... نمی دانم با این احساس رنگ پریده،که یک پایش همیشه می لنگد می توان ادامه داد یا نه؟!...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 آبانماه سال 1384 15:11
هشت پا جونور خوبیه وقتی که خودت یکی از پاهاش باشی و دیگران و ببلعی! هشت پا جونور بَدیه وقتی که یکی از پاهاش نباشی و راحت کلکت کَنده بشه. هی هی عدالت جون!تو قبلنا اسمت هشت پا نبوده؟! من یه پا اَم،تو هم یه پایی جای ما تو کله بوده کله هه یکی دیگه س که از ۱۰۰ سال پیشم کله بوده...!!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 آبانماه سال 1384 15:04
ادعای بیسند قبول نمیکنیم؛ حتی از شما مشتری ِ گرامی!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 آبانماه سال 1384 23:53
چه بازی ِ قشنگی بود. کول سواری برفدونه ها،رو شاخه کاج. ده به ده، صد به صد، هزار به هزار... می پریدن رو کولش و اون بی صدا،گوش به خنده های شاد اونا سپرده بود. اما یهو،نمی دونم چی شد؟! یهو همه چی بهم ریخت. شاخه لرزید و همه برفدونه ها رو ریخت تو حوض، رو سر ماهی کوچولوهای سرمایی. نمی دونم چی شده بود. اما هرچی که بود، حسابی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 آبانماه سال 1384 02:49
چه مدت است که اشیا به حرف های ما گوش می دهند و به جدی ترین آنها می خندند؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 آبانماه سال 1384 01:38
خدایا! میشه من امسال، لیست عزل و نصب ها رو بدم امام زمان امضا کنه؟؟؟؟؟ قبلآ از همکاریت مرسی!!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 مهرماه سال 1384 21:31
کنار میگذارم، کنار گذاشته میشوم، رفتههایی باز میگردند و نیامدههایی، میآیند. دور میزنم، میچرخم، فرار میکنم، بازمیگردم، پشیمان میشوم، دشنام میدهم، تهمت میزنم، دروغ میگویم، شیشه میشکنم، ویژوآل بیسیک نصب میکنم،بغض میکنم، حرفهایش را میشنوم، سرگیجه میگیرم، میخندم، دیوانهوار میخندم، داغ میشوم،دور...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مهرماه سال 1384 23:05
روزهای بچگی،وقتی ماه رو از حیاط خونه پدربزرگ نگاه می کردم،چقدر زیبا بود... چقدر نزدیک بود... انگار منتظر بود تا دست دراز کنی و بگیریش. از میون شاخه های درخت انار، یا توی حوض آبی رنگ ِ وسط ِحیاط... امروز ولی چقدر دوره. خیلی وقتها نیستش. گاهی هم خودش رو نشون می ده، و باز چقدر دوره. . . . آرزوهای من ،مثل "ماه" می مونن...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مهرماه سال 1384 03:19
صلوات بفرست، لال از دنیا نری!!!!!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 04:47
یه نوازنده دوره گرد داره آکاردئون می زنه و می خونه.یکی از پنجره های طبقه بالا باز میشه و یکی٬یه بسته که توش یه هزار تومنی مچاله شده اس٬پرت می کنه برای نوازنده . دیگه می تونم صورتش رو ببینم.پیرزنیه با یک جفت چشم آبی و پوست سفید ،بقایایی از یه زیبایی از دست رفته. آهسته میگه:ترکی..ترکی بزن. ونوازنده شروع می کنه. چیزی که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 مهرماه سال 1384 17:01
دوست جان! شقایق دیر زمانییست مرده!!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 مهرماه سال 1384 01:43
شش ساله بودم!دندان شیری ام افتاد. به دستور مادر بزرگ،پیچیدمش لای یک دستمال و بدو بدو از پله های پشت بام بالا رفتم و به وسعت خیابون پرتابش کردم. بعد رو به کلاغ تو آسمون فریاد کشیدم:"آهای کلاغه!اینو ببر!جاش یه دندونه نو برام بیار" ... مادربزرگ اینجا نبود وقتی تو جدا شدی.ولی من درسم رو خوب بلد بودم... لای بقچه خاطرات...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 مهرماه سال 1384 00:58
..... زندگی روی یک محور سینوس است. فکر میکنم جایی باید در شک غرق شد و آنقدر شکاک شد که به این نتیجه رسید که همه چیز قابل شک است و این خود یک یقین است. سربالایی آغاز میشود.اصولی پایه گذاری میشوند و یقین های کوچکتری حاصل میشود. یقین به اینکه دنیا همین است و برای اینکه بتوان حرفی برای گفتن داشت باید در همین سیستم رشد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 مهرماه سال 1384 15:54
بستۀ آدامس رو با یه فال حافظ،عوض کردم. بستۀ آدامس رو گرفت جلوم و گفت :"بفرمایید،تنهایی مزه نمی ده!!"
-
حذف و اضافه!
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1384 23:06
یا دکتر سرگلزایی الدین!! ....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 07:30
به حد مرگ خسته ام، و این تازه ابتدای زندگی است! ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 مهرماه سال 1384 17:53
... و درهای جهنم، به روی همه باز است!!.. پ.ن:بجنب تا نبستنش!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 مهرماه سال 1384 17:20
۱۵ مهر سهراب ۷۷ ساله شد!! یاد سهراب بخیر که اگر بود صدا در می داد چه کسی بود صدا زد سهراب؟ و من آهسته به او میگفتم: هیچکس بود صدایت می زد با تو هستم سهراب حرف های تو همه مثل یک تکه چمن روشن بود یاد داریم به ما میگفتی: آب را گل نکنیم آب را همه فهمیدند مردم این سر رود و چه کردند با آن مردم آن سر رود؟ آب را خون کردند چه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 مهرماه سال 1384 04:33
در را ببند. میخواهم سکوت کنم، البته نه ازآن سکوتهایی که پشت بند اش فرزند نامشروع ِ!درونم، زبان باز کند و معجزه راه بیندازد... نه! میخواهم آنقدر سکوت کنم تا سحر برود گل بچیند و برگردد. میخواهم آنقدر سکوت کنم که بروی و بروی و بروی تا به جایی برسی که دیگر نبینمت، که هیچکس نبیندت. میخواهم آنقدر سکوت کنم که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 مهرماه سال 1384 04:01
می دانی؟!، هر چهقدر هم که دنیایمان پُست مدرن باشد و اندیشههایمان فرا انسانی، باز هم یک جای کارمان میلنگد، بهانههایمان همیشه آبکی هستند٬ و عشق، همیشه خوش دستترین بازیچه برای خودخواهیهایمان بوده، هست و خواهد بود...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1384 08:55
خدایا! کمکم کن تا عبادتهایم از تو پر شوند...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1384 05:43
فروغی را چگونه بنویسیم؟ فریدون فروغی، خواننده ای پر از نیاز که دلش فریاد رسی نداشت! حتی تا آخرین لحظه!که با وجود همه ظلمهایی که در حقش می شد،به خاطر وطنش،ماند! "من آن خزان زده برگم، که باغبانِ طبیعت برون فکنده ز گلشن.. به جرم چهره ی زردم"!!! امروز چهارمین سال درگذشت فریدون فروغیه. 4سال پیش،در یکی از همین روزهای هفت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 مهرماه سال 1384 04:45
مرگ،مثل لبۀ تیغۀ یه پرتگاه . مرز بین تاریکی و روشنیه و مثل اینه که چیزی که همۀ عمر دنبالشی رو، تو سمت تاریک گذاشتن. مثلا یه پول خیلی قلمبه ! وفقط کافیه یک جست کوچیک بزنی ، ورش داری و بیایی این ور. به خاطر دارم روزی به دوستی که قصد خودکشی داشت خندیدم. اون روزها همیشه شاد بودم.مرگ کیلومتر ها از من دور بود، چیزی گنگ و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1384 17:17
داربست های فلزی درون لوله های تو خالی اشان نجواهای دل پسر روستایی را هیچگاه از خاطر نمی برند دختر روستایی بر پای دار قالی عاشقانه می خواند سقوط اینک کهکشانش خاموش گشته نمی دانم از بلندی داربست های ساختمان بود یا پستی این سگان مست کور تاجدار! دختر روستایی سیاه پوش پسر روستایی زیر کفن سرخ خاموش بیایید و نظاره کنید از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 مهرماه سال 1384 23:24
..... دوربین های چشم چران خیابان، نگاهم را می کاوند، و من معصومانه می گریزم. این شهر آنقدر ها هم بزرگ نیست!!..
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 مهرماه سال 1384 03:12
.... -زمان وزن نداره؟! -بی قیمته!!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 مهرماه سال 1384 02:51
در تاریکی به تو رسیدم، در تاریکی از تو جدا شدم. نه!ساده نشو! بین دو تاریکی،هیچ نوری نبود... چه آدمهایی که بر صفحه مکرر روزهایم، نقطه گذاشتند. نقطه هایی که هرگز پاک نشدند! اما به سبب حضورشان،هیچ اتفاقی مهمی هم نیافتاد!!! ........ دیشب داشتم فکر می کردم،چرا اونا اینطورین؟! اون زمانی که باید نگاهت کنن، اون زمانی که باید...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1384 20:42
دلم می خواد برم گم شم! برم به همون بیابونی که ازش اومدم...برم ستاره ی خودم...می خوام برم روی بلندیهای تنهاییم تو مهتاب زوزه بکشم و زخمهایی که از اهالی اینجا خوردم رو لیس بزنم تا خوب شن٬ هر چند مزه اش به یادم میمونه. بعد هم وحشیانه تو خلوتم پرسه بزنم... اهلی شدن به ما نیومده!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1384 20:41
دیدی هر وقت دروغ میگیم یه جا دیگه رو نگاه میکنیم...؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 شهریورماه سال 1384 16:32
ماشین حرکت می کنه. راننده:شنیدین دیشب سلمان رشدی رو کشتن؟؟ - کی گفته؟؟؟؟ -آخه چه جوری؟ اون که... -کی کشتتش؟؟ راننده: دیشب،همسایش با چاقو کششتتش .اخبار ساعت 6:30 رادیو هم خبرش رو گفت!! همه ساکت می شن.هر کی میره تو رویای خودش.من هم؛..عجب خبر دسته اولی.باید قبل از اینکه مامان اینا خبرشو از جای دیگه ایی بشنون ،خودم بهشون...