-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 مردادماه سال 1386 23:07
پیر شدیم٬رفت!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 مردادماه سال 1386 22:57
خدا را دیدم، ایستاده بر سر قبری و آرام می گریست. روی سنگ قبر نوشته بود: "مردی که گمان می کرد خداست"
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 مردادماه سال 1386 00:32
کلاغ پر گنجشک پر فلیزپی ... ؟؟؟ خب،این بستگی داره به اینکه تو چی باشی؟! سبزی، چاله ی گوشه ی لبت که همیشه کناره گوشهاته، چشمات عین 2تا گردو ِ، ... هی!!!فهمیدم! تو یه قورباغه ای! نتیجه گیری اینکه: هرچی هم دورخیز کنی،بازم نمیتونی بیشتر از 30سانت بپری. !؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 خردادماه سال 1386 00:18
هر بار که نگاهت می کند، -ابلهانه- لبخند می زنی و بی حتی چشم زدنی خیره اش می مانی! انگار فراموش کرده ای -این تویی که در قابی نه او! ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 خردادماه سال 1386 02:25
۱. از کرده ی خود مستی!هان؟! جام سرخ رنگ عیشت، از خون چندین چون منی، آکنده است! کدامین اهریمن فرتوت را فرمان می بری؟ یا که خود، سرشت کدامین اهریمن پرشقاوتی، در قالب آدمی؟! تاریخ، سرشار از چون تو نابه کارانیست، که با نیرنگ و پلیدی از هستی بهره می برند، و آنگاه که بایدشان دستی از آستین موعودشان برآید، نا به کارانه به...
-
تکرار نافرجام مکررات!
شنبه 15 اردیبهشتماه سال 1386 02:47
هوای شهر گرفته است و آفتاب در بر آمدن تردید دارد. آخر اینجا همه با سیاهی شب خو گرفته اند و خورشید را چونان یادبودی دور،در منتهای خاطرات خویش،چال کرده اند. دیگر آهنگ همخوانی گنجشک ها،در آستانه صبح از یادها رفته و همه جا را صدای زوزه باد،فراگرفته است. و در این وانفسای طوفان و رعد و تگرگ ،چه بسیار دیوارها که به امید...
-
بدون شرح!!!
جمعه 14 اردیبهشتماه سال 1386 00:37
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1386 01:26
دستت را که رها کند، وهم پدرانت، آواره ای! خورشیدت که خاموش شود، در راه می مانی ... و وجود بیهوده ات را -بی هیچ ردی از خود بر خود- جاده فرو می کشد! چشمانت ارزانی کرمها! فرجامت را می دانم، قی تاریخ می شوی.. -چون پدرانت- که حقیقتت وهم قی شده آنان است٬ زاده جهل! تا شب نشده، برگرد! حقیقت گمشده را بگذار! لا اقل وهمی دگر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 فروردینماه سال 1386 23:54
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 فروردینماه سال 1386 00:50
هفت سینمان را که می چینیم، -کاش- کمی هم دلواپس دانه ی کوچکی باشیم، که در ته ظرف، هنوز سبز نشده است! -هرچند بدون او نیز سبزه عید، پر پشت است ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1385 02:57
می نوش که ندانی ز کجا آمده ای خوش باش که ندانی به کجا خواهی رفت
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1385 04:54
یک شب، آهسته، به خوابم پا گذاشتی.. و من، چشمانم را ، به طنین قدمهایت دوختم... . . . آن شب، چشمان دوخته ام را نشکافتم ... . . . و امشب، هزار سال است، که دیگر هیچ چیز نمی بینم... حتی خوابی که تو، آهسته به آن پا بگذاری...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1385 16:22
این رو که دیدین؟ . . . . و الان ، یعنی چند ماه بعد : اینو ببینین! . . . . و همیشه یه شهرام جزایری یی هست که بیاد و قضیه رو فیصله بده! پ.ن:این دفعه هم به خیر گذشت٬نه؟ !!!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 اسفندماه سال 1385 19:02
میگن، یه مورچه با کرگدن دعواش شد. کرگدنه حوصله ی جر و بحث نداشت٬ مثل همیشه راهشو کشید و رفت.. فردا تو کتاب تاریخ مورچه ها نوشتند:"مورچه ی قهرمانی کرگدن را فراری داد" ... !!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 بهمنماه سال 1385 00:44
میگم خدا پدر بانیای ِ این ولنتاین رو بیامرزه! اگه اینا نبودن ما ملت عاشق پیشه چه خاکی تو سرمون میریختیم !
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 بهمنماه سال 1385 23:48
دین و خدایتان٬ارزانی خودتان٬ که ابن ملجم اید٬ در پوستین علی!!! ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1385 00:36
" فرصت تردید نداری، زندگی کن! " پس تردیدها رو چیکار کنم؟؟ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1385 15:16
به زبانم آمد که بگویم اندکی آرامتر٬ که بست و رفت. - دیرگاهیست من این زندگی را با دستان بسته به دوش می کشم - فقدان را در اندیشه مرهمی توانستن یافت، دردا از این گره، که هیبتش از پس مرگ نیز پیداست ... شاعر که گفت :-می آیم!، می آیم و آستانه پر از عشق می شود ..." ، قناری از خواندن ایستاد، که مبادا نسنجیده آواز سر داده...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1385 00:44
پارسال همین موقع نوشتم: "آن قدر آرزو ندارم، که شمعهای شما، کِی تاب این همه دمیدن را؟ زندگی، با این همه ، 11/4 ، گیرم چند عمر دیگر هم پر خوش بینانه هم که نگاه کنم ، یک آن، رگهی سفید بین موها که ندارم هنوز، برپیشانی، می دمد آنقدر آرزو ندارم ... " هنوز هم آنقدرها آرزویی ندارم! پ.ن: با همه ی اینا٬بهترین و غیر منتظره...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 دیماه سال 1385 01:01
صداقت، حقیقت ممنوعه ای است٬ که سزای آن کس که فاشش ساخت، کم از اینش نمی تواند بود، که به قربانگاه تردید، خنجر ِ آزمون، بر گلوی فرزند فشارد، -ابراهیم وار ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 دیماه سال 1385 20:15
"شما دیگر چرا؟ شما که از روز ازل عهد بستید، که شبهای تاریکمان را روشنی بخش باشید. اینک آمده آن شبها؛ ولی شما... اصلاً عهد ازلی ِتان را به بوته ی فراموشی می سپاریم... امّا شما را به روشناییتان سوگند، تاریکی شبهایمان را ساقی نباشید. PAT " پ۱:چند ستاره داره روی ِ دوستم سنگینی می کنه!!! پ۲:همیشه به همه می گفتم:"وقتی دست...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 دیماه سال 1385 01:13
خدایا! بابت این همه زحمت که به بندگانت دادی٬ شکرت! ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 دیماه سال 1385 01:13
از کرده ی خود مستی!هان؟! جام سرخ رنگ عیشت، از خون چندین چون منی، آکنده است! کدامین اهریمن فرتوت را فرمان می بری؟ یا که خود، سرشت کدامین اهریمن پرشقاوتی، در قالب آدمی؟! تاریخ، سرشار از چون تو نابه کارانیست، که با نیرنگ و پلیدی از هستی بهره می برند، و آنگاه که بایدشان دستی از آستین موعودشان برآید، نا به کارانه به...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 دیماه سال 1385 02:39
..عقده های قشنگی که میمانند!! تا زمان احتضار ، که اطرافیان کلمه هایی می شنوند که برایشان ناآشناست! منتظر می مانند تا ساکت شوی ... ... و دفنت می کنند. ... و عقده های قشنگی که همچنان می مانند...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1385 01:53
کاش زودتر برسه آخر قصه .. همون جا که پینوکیو آدم میشه!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 آذرماه سال 1385 13:16
بودم، نبودی! "یکی بود، یکی نبود" همانجا بودی; "زیر گنبد کبود" همه بد شده بودند; "غیر از خدا" تنها بودم! "هیچکس نبود" و تو آمدی; "آن مرد آمد" خسته بودم،که آمدی; "آن مرد، در باران آمد" -می بینی؟! این همه مشق نوشتیم، قصه خواندیم! ... اما ببین!، قصه هنوز شروع نشده! "یکی بود یکی نبود..."
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 14:26
سپیدترین کابوس مترسک٬ کلاغی است، که بر شانه اش می نشیند، و خسته از راه، اندکی چشم برهم می نهد ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1385 13:13
Esc !!! پ.ن:بدون شرح!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 آذرماه سال 1385 22:49
پدر، قصه سیمرغ را می خواند، که پسر، سنگ را از تیرکمان ول کرد ... کلاغ ... -پر! طوطی ... -پر! عقاب ... -پر! گنجشک ... نپرید!! ... آخر همین چند سطر قبل بود که بالش شکست! ... با خودم گفتم: خوب شد! داشت دنیا را گنجشک می گرفت! ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 آذرماه سال 1385 21:35
16 آذر سالگرد خاموشی یار دبستانی من! با من و همراه منی ... نه نیستی..! کجایی یار دبستانی که همه ساکت اند.. چوب "الف" بر سر ما... چوب "تفکر قدیمی".. چوب "لگد" چوب "استبداد" چوب "مرگ" چوب ... پ.ن 1:ما نیازی به تاریخ نداریم . درد ما نیازی به درج در تقویم نداره ! روز دانشجو برای من روزیه که هیچ ابرویی گره خورده نباشه ......